گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ای آنکه همای همّت تو

جز بر فلک آشیان ندارد

یک نکته ز راز خویش گردون

از خاطر تو نهان ندارد

بی رای تو مملکت چه باشد؟

چون کالبدی که جان ندارد

چون دست بر آورد سخایت

هیچش غم بحروکان ندارد

پیشانی هیچ گردنی نیست

کز خاک درت نشان ندارد

معلوم تو هست کین دعا گوی

سرمایه بجز زبان ندارد

وان نیز جز از برای مدحت

در کارگه دهان ندارد

ای آنکه رهی توقّع خیر

الّا ز تو در جهان ندارد

با زاری گشت بنده لیکن

جز بر در تو دکان ندارد

شد شعر فروش زانکه هر کس

کو شعر فروخت نان ندارد

شایستۀ چون تو مشتریّی

اطلس بجز آسمان ندارد

چون لایق بندگان درگاه

چیزیست که جر فلان ندارد

از روی کرم قبول فرمای

هر چند محلّ آن ندارد

ور حاجت وی روا کنی نیز

زان لطف جز این گمان ندارد

مقصود بهر چه حاصل آید

صاحب نظرش گران ندارد

آن کیست که خود زاهل معنی؟

تشریف تو رایگان ندارد

بر درگه تو من گدا نیز

گر سود کنم زیان ندارد