گنجور

 
صفایی جندقی

گردون ماهی جوان ندارد

بستان سروی روان ندارد

ماه فلکی زبان نداند

سرو چمنی چمان ندارد

دل در خم زلف سر کجت راست

یک مو سر این وآن ندارد

برچهر تو بلبل از تماشا

هرگز غم گلستان ندارد

ما را چو بهار عارضت کو

باغی که ز پی خزان ندارد

با درج تو غنچه را چه دعوی

تنگ است ولی دهان ندارد

از هر نگهت دلی است صد چاک

از غمزه کس این سنان ندارد

دل سوخت تمام و کس ندانست

یا آتش ما دخان ندارد

رسوای جهان شود صفایی

سر تو اگر نهان ندارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode