گنجور

 
صفایی جندقی

کس ره به دیار جان ندارد

تا روی به دلستان ندارد

دور از تو به دوش تن بود بار

آن سر که بر آستان ندارد

جز پوست مخوان و استخوانی

جسمی که ز عشق جان ندارد

تا مهر تو جا گرفت در جان

جای غم دیگران ندارد

بگذشت بهار وگل بیاراست

باغ تو مگر خزان ندارد

تاب و تب اشتیاق و دوری

صعب است ولی بیان ندارد

در راندن این حدیث خونین

مسکین قلمم زبان ندارد

حرفی ننگاشت تا ز مژگان

خوناب سیه روان ندارد

دل داد وگرفت جان صفایی

سودای وفا زیان ندارد