کس ره به دیار جان ندارد
تا روی به دلستان ندارد
دور از تو به دوش تن بود بار
آن سر که بر آستان ندارد
جز پوست مخوان و استخوانی
جسمی که ز عشق جان ندارد
تا مهر تو جا گرفت در جان
جای غم دیگران ندارد
بگذشت بهار وگل بیاراست
باغ تو مگر خزان ندارد
تاب و تب اشتیاق و دوری
صعب است ولی بیان ندارد
در راندن این حدیث خونین
مسکین قلمم زبان ندارد
حرفی ننگاشت تا ز مژگان
خوناب سیه روان ندارد
دل داد وگرفت جان صفایی
سودای وفا زیان ندارد