گنجور

 
مولانا

دل بی‌لطف تو جان ندارد

جان بی‌تو سر جهان ندارد

عقل ار چه شگرف کدخداییست

بی خوان تو آب و نان ندارد

خورشید چو دید خاک کویت

هرگز سر آسمان ندارد

گلنار چو دید گلشن جان

زین پس سر بوستان ندارد

در دولت تو سیه گلیمی

گر سود کند زیان ندارد

بی ماه تو شب سیه گلیمست

این دارد و آن و آن ندارد

دارد ز ستاره‌ها هزاران

بی ماه چراغدان ندارد

بی گفت تو گوش نیست جان را

بی گوش تو جان زبان ندارد

وان جان غریب در تظلم

می‌نالد و ترجمان ندارد

لیکن رخ زرد او گواهست

و اشکی که غمش نهان ندارد

غماز شوم بود دم سرد

آن دم که دم خران ندارد

اصل دم سرد مهر جانست

کان را مه مهر جان ندارد

چون دل سبکش کند بهارت

صد گونه غمش گران ندارد

آن عشق جوان چو نوبهارت

جز پیران را جوان ندارد

تا چند نشان دهی خمش کن

کان اصل نشان نشان ندارد

بگذار نشان چو شمس تبریز

آن شمس که او کران ندارد

 
 
 
غزل شمارهٔ ۶۹۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سنایی

دل بی لطف تو جان ندارد

جان بی تو سر جهان ندارد

ناید ز کمال عقل عقلی

تا نام تو بر زبان ندارد

ناید ز جمال روح روحی

[...]

قوامی رازی

هر کو چو تو دلستان ندارد

خورشید شکر فشان ندارد

از دست غم عشق تو جانا

آن جان ببرد که جان ندارد

مشکی که ز شب پدید گردد

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

ای آنکه همای همّت تو

جز بر فلک آشیان ندارد

یک نکته ز راز خویش گردون

از خاطر تو نهان ندارد

بی رای تو مملکت چه باشد؟

[...]

مولانا

آن کس که ز تو نشان ندارد

گر خورشیدست آن ندارد

ما بر در و بام عشق حیران

آن بام که نردبان ندارد

دل چون چنگست و عشق زخمه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه