گنجور

 
صائب تبریزی

فسردگان که طلسم وجود نشکستند

ازین چه سود که چون کف به بحر پیوستند

ز جوش بی‌خبری کرده‌ایم خود را گم

وگرنه توشهٔ ما بر میان ما بستند

چه باده شوق تو در ساغر شهیدان ریخت

که در زمین چو خُم مِی ز جوش ننشستند

هنوز دایرهٔ چرخ بود بی‌پرگار

که طوق عشق تو را بر گلوی ما بستند

خوش آن گروه که برداشتند بار جهان

وز این محیط، دلِ یک حباب نشکستند

سبک‌روان که فشاندند دامن از عالم

ز داروگیر خس‌وخارِ آرزو رستند

ز آب بحر جدایی حباب‌ها را نیست

چه شد دو روزی اگر باد در گره بستند

مساز برگ اقامت که مردم آزاد

درین ریاض ز پا هم‌چو سرو ننشستند

جماعتی که مجرد شدند هم‌چو الف

چو تیرِ آه ز نُه جوشن فلک جستند

گمان بری که ز جنگ پلنگ می‌آیند

ز بس که مردم عالم به روی هم جستند

جماعتی که در این‌جا نفس شمرده زدند

در آن جهان ز حساب‌وکتاب وارستند

ز انفعالْ سَر از خانه برنمی‌آرند

درین بهار گروهی که توبه نشکستند

جماعتی که به افتادگان نپردازند

اگر به عرش برآیند هم‌چنان پستند

مکن ملامت عشاقِ بی‌خبر کاین قوم

ز خود نی‌اند اگر نیستند اگر هستند

ز آشنایی مردم کناره کن صائب

که از سیاهی دلْ بیشتر سیه‌مست‌اند