گنجور

 
سعدی

ای به باد هوس در افتاده

بادت اندر سر است یا باده

یک قدم بر خلاف نفس بنه

در خیال خدای ننهاده

راه گم کرده از طریق صلاح

در بیابان غفلت افتاده

خود به یک بار از تو بستاند

چرخ انصافهای ناداده

رنج‌بردار دیو نفس مباش

در هوای بت ای پریزاده

دیدی این روزگار سفله نواز

چون گرفت از تو جان آزاده

چون تو آسوده‌ای چه می‌دانی

که مرا نیست عیش آماده

ملک آزادیت چو ممکن نیست

شهربند هواست بگشاده

لاف مردی زنی و زن باشی

همچو خنثی مباش نرماده

سعدیا تا کی این رحیل زنی

محمل از پیش نافرستاده

هر زمان چون پیاله چند زنی

خنده در روی لعبت ساده

بس که با خویشتن بگویی راز

چون صراحی به اشک بیجاده