گنجور

 
سعدی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

اختیار آن است کاو قسمت کند درویش را

آن که مکنت بیش از آن خواهد که قسمت کرده‌اند

گو طمع کم کن که زحمت بیش باشد بیش را

خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیخته‌ست

نوش می‌خواهی هلا! گر پای داری نیش را

ای که خواب آلوده واپس مانده‌ای از کاروان

جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را

در تو آن مردی نمی‌بینم که کافر بشکنی

بشکن ار مردی هوای نفس کافر کیش را

آن گه از خواب اندر آید مردم نادان که مرد

چون شبان آن گه که گرگ افکنده باشد میش را

خویشتن را خیر خواهی خیرخواه خلق باش

زآن که هرگز بد نباشد نفس نیک‌اندیش را

آدمیت رحم بر بیچارگان آوردن است

کآدمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را

راستی کردند و فرمودند مردان خدای

ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را

آنچه نفس خویش را خواهی حرامت سعدیا

گر نخواهی همچنان بیگانه را و خویش را