گنجور

 
مولانا

حد و اندازه ندارد ناله‌ها و آه را

چون نماید یوسف من از زنخ آن چاه را

راه هستی کس نبردی گرنه نور روی او

روشن و پیدا نکردی همچو روز آن راه را

چون مه ما را نباشد در دو عالم شبه و مثل

خاک بر فرق مشبه باد مر اشباه را

عشق او جاهم بس است در هر دو عالم پس دلم

می‌بروبد از سرای وهم خود هم جاه را

ماه اگر سجده نیارد پیش روی آن مهم

رو سیاه هر دو عالم دان تو روی ماه را

هیچ کس با صد بصیرت ذرهٔ نشناسدش

گرچه پیش شه نشیند چون نیابد شاه را

مر شقاوتهای دایم را درونم عاشقست

چون بدان میلست آن جان پرورد اخ واه را

بندگان بسیار آیند و روند بر درگهش

لیک آستان درش لازم بود درگاه را

آستانش چشم من شد جان من چون کاه گشت

کهربای عشقش رباید هر زمان آن کاه را

ای خداوند شمس دین ناگاه بخرام از سوی

کین دلم در خواب می‌بیند چنان ناگاه را

گشته من زیر و زبر از صرصر هجران تو

تا ببینم روی تو بدتر شوم پیچان شوم

درنگر اندر رخ من تا ببینی خویش را

درنگر رخسار این دیوانهٔ بی‌خویش را

عشق من خالی و باقی را به زیر خاک کرد

آن گذشته یاد نارد ننگرد مر پیش را

تا ز موی او در آویزان شدست این جان من

فرق نکند این دل من نوش را و نیش را

ریش دلهای همه صحت پذیرد در نشان

گر ببیند ریش ایشان دولت این ریش را

صدقه کن وصل دلارام جهان امروز خود

آنچنان صدقات اولیتر چنین درویش را

گر نبیند روش ترسا بر درد زنار را

ور مسلمان بیندش آتش زند مر کیش را

وهم کی دارد ازان سوی جهان زو آگهی

کز تفکر جان بسوزد عقل دوراندیش را

گر گذر دارد ز لطفش سوی قهرستانها

پرشکر گردد دهان مر ترکش و ترکیش را

گر تو این معشوقه را با پیرهن گیری کنار

بی‌کنایت گو لقب تو آن رئیسی پیش را

آن خداوند شمس دین را جان بسی لابه کند

منتظر جان بر لب من از پی آریش را

ای برای آفتابت فتنه گشته آفتاب

روی سرخ من توی از روی زردم رو متاب