گنجور

 
سعدی

بتا هلاک شود دوست در محبت دوست

که زندگانی او در هلاک بودن اوست

مرا جفا و وفای تو پیش یکسان است

که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست

مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زاده‌ست

دو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست

هر آنچه بر سر آزادگان رود زیباست

علی‌الخصوص که از دست یار زیباخوست

دلم ز دست به در برد سروبالایی

خلاف عادت آن سروها که بر لب جوست

به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش

گرفته بودم و دستم هنوز غالیه‌بوست

چو گوی در همه عالم به جان بگردیدم

ز دست عشقش و چوگان هنوز در پی گوست

جماعتی به همین آب چشم بیرونی

نظر کنند و ندانند کآتشم در توست

ز دوست هر که تو بینی مراد خود خواهد

مراد خاطر سعدی مراد خاطر اوست