سرمست درآمد از درم دوست
لب خندهزنان چو غنچه در پوست
چون دیدمش آن رخ نگارین
در خود به غلط شدم که این اوست
رضوان در خلد باز کردند
کز عطر مشام روح خوشبوست
پیش قدمش به سر دویدم
در پای فتادمش که ای دوست
یک باره به ترک ما بگفتی
زنهار نگویی این نه نیکوست
بر من که دلم چو شمع یکتاست
پیراهن غم چو شمع دَهتوست
چشمش به کرشمه گفت با من
در نرگس مست من چه آهوست؟
گفتم همه نیکوییست لیکن
این است که بیوفا و بدخوست
بشنو نفسی دعای سعدی
گر چه همه عالمت دعاگوست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر سعدی، شاعر با احساسی سرشار از عشق و شگفتی به توصیف زیبایی معشوق میپردازد. او احساس سرمستی و خوشحالی خود را در دیدن چهره معشوق نشان میدهد و میگوید که روحش از بوی عطر او سرشار است. همچنین، او به معشوق نزدیک میشود و از او میخواهد که از جدایی نگوید، چرا که دل او مانند شمع میسوزد. شاعر همچنین به این نکته اشاره میکند که اگرچه زیبایی معشوق فراوان است، اما او وفا و صداقت ندارد. در پایان، سعدی از دیگران دعایی برای او طلب میکند.
هوش مصنوعی: دوست به خانهام وارد شد و سرشار از شادی بود، لبخند میزد و مانند غنچهای درون پوست خود زیبایی را نشان میداد.
هوش مصنوعی: زمانی که او را با آن چهره زیبا دیدم، به اشتباه فکر کردم که خودم هستم.
هوش مصنوعی: رضوان در بهشت را باز کرده و عطر آن به قدری خوشبوست که روح را نوازش میدهد.
هوش مصنوعی: به خاطر او مانند یک عاشق به سمت او دویدم و در پایان تسلیم او شدم و به زمین افتادم. ای دوست!
هوش مصنوعی: تو ناگهان گفتی که از ما جدا نشو و زنهار این را به زبان نیاور، زیرا این کار پسندیدهای نیست.
هوش مصنوعی: دل من مانند شمعی روشن و یکتاست، اما غم بر من همچون پیراهنی سنگین و آزاردهنده است.
هوش مصنوعی: چشمان او با ناز و جلوهای خاص به من میگوید که در این بیتابی و مستانگیام، چه زیبا و دلربا هستم.
هوش مصنوعی: گفتم که همه چیز خوب است، اما واقعیت این است که او بیوفا و بدخلق است.
هوش مصنوعی: به حرفهای سعدی گوش کن، هرچند که همه جهان برای تو دعا میکنند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
دی گفت به طنز نجم قوال
کای بنده سپهر آبنوست
در زنگولهٔ نشید دانی
گفتم چه دهند از این فسوست
در پردهٔ راست راه دانم
[...]
درویش نواز و میهمان دوست
اقبال درو چو مغز در پوست
ای سرو بلند قامت دوست
وه وه که شمایلت چه نیکوست
در پای لطافت تو میراد
هر سرو سهی که بر لب جوست
نازک بدنی که مینگنجد
[...]
چون جان و دلم ملازمِ اوست
بنشست به جایِ جان و دل دوست
بوییست بمانده در دماغم
از دوست حیات من از آن بوست
یارم چو به حسن بینظیرست
[...]
زان گونه شدست نوفلش دوست
کان دل شده مغز گشت واین پوست
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال ۸ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.