گنجور

 
سعدی

سرمست درآمد از درم دوست

لب خنده‌زنان چو غنچه در پوست

چون دیدمش آن رخ نگارین

در خود به غلط شدم که این اوست

رضوان در خلد باز کردند

کز عطر مشام روح خوش‌بوست

پیش قدمش به سر دویدم

در پای فتادمش که ای دوست

یک باره به ترک ما بگفتی

زنهار نگویی این نه نیکوست

بر من که دلم چو شمع یکتاست

پیراهن غم چو شمع دَه‌توست

چشمش به کرشمه گفت با من

در نرگس مست من چه آهوست؟

گفتم همه نیکویی‌ست لیکن

این است که بی‌وفا و بدخوست

بشنو نفسی دعای سعدی

گر چه همه عالمت دعاگوست