گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

خرم دل آن کس که به رخسار تو دیده ست

یا زان لب شیرین سخن تلخ شنیده ست

زان زلف مسلسل که همه برشکند باد

از روی تو بنگر که در ان زیر چه دیده ست

بر قافله صبر مرا نیست ولایت

امروز که مژگان تو لشکر نکشیده ست

این اشک به چشم من از آن جای گرفته ست

کاندر طلب وصل تو بسیار دویده ست

شبهاست چو گل غرقه به خونم که به سویم

از باغ وصال تو نسیمی نوزیده ست

آری، شب امید همه غمزدگان را

صبحی ست که تا روز قیامت ندمیده ست

طاقت چو ندارم که رسانم به تو خود را

فریاد رس، ای دوست، که طاقت برسیده ست

خسرو تن بیجانت به گلزار زمانه

مرغیست که او از قفس سینه پریده ست