گنجور

 
سعدی

گر برود به هر قدم در ره دیدنت سری

من نه حریف رفتنم از در تو به هر دری

تا نکند وفای تو در دل من تغیری

چشم نمی‌کنم به خود تا چه رسد به دیگری

خود نبود و گر بود تا به قیامت آزری

بت نکند به نیکویی چون تو بدیع پیکری

سرو روان ندیده‌ام جز تو به هیچ کشوری

هم نشنیده‌ام که زاد از پدری و مادری

گر به کنار آسمان چون تو برآید اختری

روی بپوشد آفتاب از نظرش به معجری

حاجت گوش و گردنت نیست به زر و زیوری

یا به خضاب و سرمه‌ای یا به عبیر و عنبری

تاب وغا نیاورد قوت هیچ صفدری

گر تو بدین مشاهدت حمله بری به لشکری

بسته‌ام از جهانیان بر دل تنگ من دری

تا نکنم به هیچ کس گوشه چشم خاطری

گرچه تو بهتری و من از همه خلق کمتری

شاید اگر نظر کند محتشمی به چاکری

باک مدار سعدیا گر به فدا رود سری

هر که به معظمی رسد ترک دهد محقری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode