گنجور

 
سعدی

ای کودک خوبروی حیران

در وصف شمایلت سخندان

صبر از همه چیز و هر که عالم

کردیم و صبوری از تو نتوان

دیدی که وفا به سر نبردی

ای سخت کمان سست پیمان

پایان فراق ناپدیدار

و امید نمی‌رسد به پایان

هرگز نشنیده‌ام که کرده‌ست

سرو آنچه تو می‌کنی به جولان

باور که کند که آدمی را

خورشید برآید از گریبان

بیمار فراق به نباشد

تا بو نکند به زنخدان

وین گوی سعادت است و دولت

تا با که در افکنی به میدان

ترسم که به عاقبت بماند

در چشم سکندر آب حیوان

دل بود و به دست دلبر افتاد

جان است و فدای روی جانان

عاقل نکند شکایت از درد

مادام که هست امید درمان

بی مار به سر نمی‌رود گنج

بی خار نمی‌دمد گلستان

گر در نظرت بسوخت سعدی

مه را چه غم از هلاک کتان

پروانه بکشت خویشتن را

بر شمع چه لازم است تاوان

 
 
 
غزل ۴۴۶ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۴۴۶ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
ناصرخسرو

بر جانور و نبات و ارکان

سالار که کردت ای سخن‌دان؟

وز خاک سیه برون که آورد

این نعمت بی‌کران و الوان؟

خوانی است زمین پر ز نعمت

[...]

مسعود سعد سلمان

آبان روز است روز آبان

خرم گردان به آب رز جان

بنشین به نشاط و دوستان را

ای دوست به عز و ناز بنشان

تا باده خوریم و شاد باشیم

[...]

امیر معزی

آدینه و صبح و عید قربان

فرخنده گشاد هر سه یزدان

بر ناصر دین و تاج ملت

شاه عجم و پناه ایران

سنجر که نهیب خنجر او

[...]

سنایی

دین را حرمیست در خراسان

دشوار ترا به محشر آسان

از معجزه‌های شرع احمد

از حجت‌های دین یزدان

همواره رهش مسیر حاجت

[...]

وطواط

ای روی تو آفتاب تابان

بردی دل و نیست بر تو تاوان

تو آفت جانی و جهانی

نام تو نهاده‌اند جانان

چون عهد تو پشت من شکسته

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه