سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۶

ای کودک خوبروی حیران

در وصف شمایلت سخندان

صبر از همه چیز و هر که عالم

کردیم و صبوری از تو نتوان

دیدی که وفا به سر نبردی

ای سخت کمان سست پیمان

پایان فراق ناپدیدار

و امید نمی‌رسد به پایان

هرگز نشنیده‌ام که کرده‌ست

سرو آنچه تو می‌کنی به جولان

باور که کند که آدمی را

خورشید برآید از گریبان

بیمار فراق به نباشد

تا بو نکند به زنخدان

وین گوی سعادت است و دولت

تا با که در افکنی به میدان

ترسم که به عاقبت بماند

در چشم سکندر آب حیوان

دل بود و به دست دلبر افتاد

جان است و فدای روی جانان

عاقل نکند شکایت از درد

مادام که هست امید درمان

بی مار به سر نمی‌رود گنج

بی خار نمی‌دمد گلستان

گر در نظرت بسوخت سعدی

مه را چه غم از هلاک کتان

پروانه بکشت خویشتن را

بر شمع چه لازم است تاوان