گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دل چو دم از عشق دلبر می‌زند

پشت پا بر بحر و بر برمی‌زند

در خرابات فنا جام بقا

شادی ساقی کوثر می‌زند

عشق می‌گوید دل و دلبر یکی است

عقل حیران دست بر سر می‌زند

دل به جان نقش خیالش می‌کشد

مهر مهرش نیک بر زر می‌زند

از دل خود دلبر خود را طلب

کو دم از الله اکبر می‌زند

گرچه گم شد یوسف گل پیرهن

از گریبان تو سر بر می‌زند

نعمت الله جان‌سپاری می‌کند

خیمه بر صحرای محشر می‌زند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
انوری

هرکرا عشقت به هم برمی‌زند

عاقبت چون حلقه بر در می‌زند

طالعی داری که از دست غمت

هرکرا دستیست بر سر می‌زند

در هوای تو ملک پر بفکند

[...]

سعدی

آفتاب از کوه سر بر می‌زند

ماهروی انگشت بر در می‌زند

آن کمان‌ابرو که تیر غمزه‌اش

هر زمانی صید دیگر می‌زند

دست و ساعد می‌کُشد درویش را

[...]

قاسم انوار

گریه دارد،دست بر سر می زند

آتش اندر چرخ واختر می زند

نورعلیشاه

ابرویش از بام دل سرمیزند

یا هلالی حلقه بر در میزند

هر شبم دل در خم گیسوی او

تا سحر پهلو بعنبر میزند

تشنه کامان زلال خویش را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه