گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دل چو دم از عشق دلبر می‌زند

پشت پا بر بحر و بر برمی‌زند

در خرابات فنا جام بقا

شادی ساقی کوثر می‌زند

عشق می‌گوید دل و دلبر یکی است

عقل حیران دست بر سر می‌زند

دل به جان نقش خیالش می‌کشد

مهر مهرش نیک بر زر می‌زند

از دل خود دلبر خود را طلب

کو دم از الله اکبر می‌زند

گرچه گم شد یوسف گل پیرهن

از گریبان تو سر بر می‌زند

نعمت الله جان‌سپاری می‌کند

خیمه بر صحرای محشر می‌زند