چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
سروبالایِ کمانابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را
کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را
همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را
لیکن آن نقش که در روی تو من میبینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را
چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را
گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را
پنجه با ساعدِ سیمین نَه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را
سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات
غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را
سر بنه گر سر میدان ارادت داری
ناگزیرست که گویی بود این میدان را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این اشعار به توصیف عشق و دردهایی که بر اثر آن تجربه میکند میپردازد. او از ناتوانی خود در برابر فرمان عشق میگوید و بیان میکند که عاشق واقعی کسی است که عشق را با چشمانش ببیند و به آن پاسخ دهد. او از بیچارگیاش و از اینکه زندگیاش تحت تاثیر این عشق قرار گرفته، سخن میگوید.
شاعر آرزو دارد که زیبایی معشوقش به گونهای آشکار شود که همه بتوانند آن را ببینند و در عین حال متوجه میشود که زیبایی او فراتر از توصیفهاست. او از درمان ناپذیری دردش و همچنین به چالش کشیدن عقل در مواجهه با عشق سخن میگوید. در نهایت، تأکید میکند که نباید از سرزنش دیگران ترسید و حتماً باید در میدان عشق حاضر بود و در برابر آن تسلیم شد.
بنده جز تسلیم شدن در برابر معشوق چاره ای نمی شناسد . همچنان که گوی جز تن دادن به ضربه های چوگان راهی ندارد . [ گوی = توپ و گلوله ای چوبین که در بازی چوگان از آن استفاده می شود / چوگان = چوبی با دستهٔ راست و باریک و سرِ کج که با آن در چوگان بازی گوی را می زنند ] - منبع : شرح غزلهای سعدی
هر گاه معشوق بلند بالای ابرو کمانی ، تیر به سوی عاشق روانه سازد . این عاشق است که چشمان خویش را آماجگاه تیرِ او می سازد و شاکر است . [ بالا = قد و قامت ] - منبع : شرح غزلهای سعدی
به خاطر اینکه عجز و ناتوانی و درماندگی من از حدّ توان گذشته است ، مرا یاری کن و برای اینکه بتوانم جانم را نثارِ گام هایت نمایم ، عنایت و محبتت را از من دریغ مدار. منبع : شرح غزلهای سعدی
ای کاش روی بند از آن چهرهٔ زیبایت برمی افتاد تا تمامِ مردم در آن سویِ نقابت ، رخسار پُر نقش و نگار و زیبای تو را مشاهده می کردند . [ منظرِ حُسن = نظرگاه و چهره و صورت زیبا / نگارستان = محل پر نقش و نگار ] - منبع : شرح غزلهای سعدی
و با مشاهدهٔ رخسارت ، چشم همگان به تماشای ویژگی های تو متحیّر می ماند تا دیگر عیبِ منِ واله و حیران را به زبان نیاورند و ملامت نکنند . [ همه را دیده = دیدهٔ همگان / اوصاف = ویژگی ها ، صفت ها / منِ حیران را عیب = عیب منِ حیران ] - منبع : شرح غزلهای سعدی
امّا نه ، آن نشانی که من در چهرهٔ تو می بینم ، دیگران قادر به دیدن آن نیستند . یعنی بصیرتِ دیدن آن نقش را ندارند . [ لیکن = امّا ، ولی ، با این همه ، در تداول فارسی به صورت لیک هم بکار رفته است / نقش = نشان و اثر ، عکس و تصویر ] - منبع : شرح غزلهای سعدی
حالِ چشمِ گریان خویش را با طبیب در میان نهادم ، گفت : برای درمان یک بار دهانِ خندانِ معشوق را ببوس . - منبع : شرح غزلهای سعدی
گفتم آیا منظورت این است که در این درد جان خواهم داد ؟ زیرا دست یابی به این شیوه درمان ، یعنی یک بار بوسیدن لبِ یار ممکن نیست . [ که = در مصراع دوم به معنی زیرا که / درد = احساس نیاز و تمنّای شدید برای رسیدن به معشوق ] - منبع : شرح غزلهای سعدی
زورآزمایی من با بازوی نقره گون او خردمندانه نبود ، چرا که مشت بر سندان کوفتن نهایت نادانی است . [ ساعد = بازو ، در استعمال فارسیان مابین کفِ دست و آرنج را گویند . ( لغت نامه ) / غایت = نهایت / سندان = آهنی ضخیم که فلزات و جز آن را بر آن نهند و با پتک کوبند ] - منبع : شرح غزلهای سعدی
دور باد از من که از ملامت های مردم بیمی به خود راه دهم ، زیرا حال من حال کسی است که در رود نیل غرقه گشته است و ریزش باران بر وی اثری ندارد . [ هیهات = چه دور است ، فارسیان در مقامِ تحسّر و تأسف بکار می برند ، افسوس / اندیشه کردن = ترسیدن و بیم داشتن ، غمگین بودن ] - منبع : شرح غزلهای سعدی
اگر اندیشه ورود به میدان عشق را در سر می پرورانی ، تسلیم باش ، زیرا در میدان عشق و ارادت باید سَری برای فدا شدن داشته باشی . [ ارادت = دوستی از روی اخلاص و توجه خاص / گوی = بیت 1 از غزل 17 ]منبع : شرح غزلهای سعدی
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
ای که انکار کنی عالم درویشان را
تو ندانی که چه سودا و سر است ایشان را
گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست
که به شمشیر میسر نشود سلطان را
طلب منصب فانی نکند صاحب عقل
[...]
می بیارید و به می تازه کنید ایمان را
غم جنّات و جهنم نبود رندان را
ترک خود گیر که با خود به مکانی نرسی
که در آن کوی مجالی نبود رضوان را
عاقلان را به مقامات مجانین ره نیست
[...]
در دل عاشق اگر قدر بود جانان را
نظر آنست که در چشم نیارد جان را
تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر
خود به جان تو نباشد طمعی جانان را
دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد
[...]
رونق عهد شباب است دگر بُستان را
میرسد مژدهٔ گل بلبل خوشالحان را
ای صبا گر به جوانان چمن باز رَسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچهٔ بادهفروش
[...]
وقت آن شد که می ناب دهی مستان را
خاصه من بیدل شوریده سرگردان را
قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است
تا ز خود دور کنم این سر و این سامان را
شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند
[...]
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال ۲۵ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.