گنجور

 
سعدی

چو نیست راه برون آمدن ز میدانت

ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت

به راستی که نخواهم بریدن از تو امید

به دوستی که نخواهم شکست پیمانت

گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی

به هر چه حکم کنی نافذست فرمانت

اگر تو عید همایون به عهد بازآیی

بخیلم ار نکنم خویشتن به قربانت

مه دوهفته ندارد فروغ چندانی

که آفتاب که می‌تابد از گریبانت

اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ

خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت

نظر به روی تو صاحبدلی نیندازد

که بی‌دلش نکند چشم‌های فتانت

غلام همت شنگولیان و رندانم

نه زاهدان که نظر می‌کنند پنهانت

بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکت باد

دعای نیکان از چشم بد نگهبانت

به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی

مقصرست هنوز از ادای احسانت