گنجور

 
جامی

تو حور جنتی اما ز چشم فتانت

ز بس که خاست بلا عذر خواست رضوانت

سحر به باغ گذشتی گشاد غنچه دهان

که بوسه ای برباید ز لعل خندانت

چو دست طوق تو سازم ز ضعف نشناسند

که هست بازوی من یا زه گریبانت

شد آفریده لبت زان زلال آب حیات

که بر لب آمده است از چه زنخدانت

ز شاخ وصل تو چون برخورم که آن مژه کرد

ز تیرهای بلا خاربست بستانت

مکن ز اشک نیازم به عشوه دامن ناز

که دست شعله آه من است و دامانت

حدیث عشق و غم درد جامی این همه چیست

اگر نه دفتر اعمال ماست دیوانت