گنجور

 
حکیم نزاری

بیا و بوسه بده از آن لبان خندانت

که در دلم زدی آتش به آب دندانت

به ابروان خوش آشفته کردی ام با خود

چه دید خواهم از آن چشم های فتانت

مرو دمی بنشین تا شکستگان‌ فراق

خبر کنند ز حال دل پریشانت

کسی برای خدا با تو بر نمی گوید

که چند ناز کنی بر نیازمندانت

امید نیست که رحمت کنی و نرم شود

به آتش دم گرمم دل چو سندانت

مگر شبی چو زبان داده ای به روز آرم

به خلوت ار نکند بخت من پشیمانت

چه باشد ار ز سر مرحمت نزاری را

شبی به خانه بری یا دمی به بستانت