گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بدان بهانه که حسنی ست بس فراوانت

جفا بکن که هر آن کرده نیست تاوانت

مهی که چاک به دامان جانم افگنده ست

همان مهی ست که طالع شد از گریبانت

کسی که جان به سر یک نظاره خواهند داد

رهاش کن که نگه می کند فراوانت

به نزد تست دلم باژگونه کن که در او

کنی نظاره که چندست داغ پنهانت

نگر که از زنخت چند دل به چاه افتاد

که تا لب است پر از جان چه زنخدانت

درونت در جگر سوخته کشم هر چند

که سر به سر ز نمک ساخته ست یزدانت

به نیم خنده چو صد جان دهی تو خسرو را

به نیم جان چه توان داد مزد دندانت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کمال‌الدین اسماعیل

زهی به ذروة کیوان رسیده ایوانت

شکوه هفت سپهر از چهار ارکانت

فروغ عالم علوی ز عکس دیوارت

غذای اهل بهشت از بهار بستانت

بروز بارتو از تنگنای زحمت خلق

[...]

مولانا

به حق چشم خمار لطیف تابانت

به حلقه حلقهٔ آن طرهٔ پریشانت

بدان حلاوت بی‌مر و تنگ‌های شکر

که تعبیه‌ست در آن لعل شکر‌افشانت

به کهربا‌یی کاندر دو لعل تو درج است

[...]

سعدی

چو نیست راه برون آمدن ز میدانت

ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت

به راستی که نخواهم بریدن از تو امید

به دوستی که نخواهم شکست پیمانت

گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی

[...]

حکیم نزاری

بیا و بوسه بده از آن لبان خندانت

که در دلم زدی آتش به آب دندانت

به ابروان خوش آشفته کردی ام با خود

چه دید خواهم از آن چشم های فتانت

مرو دمی بنشین تا شکستگان‌ فراق

[...]

جامی

تو حور جنتی اما ز چشم فتانت

ز بس که خاست بلا عذر خواست رضوانت

سحر به باغ گذشتی گشاد غنچه دهان

که بوسه ای برباید ز لعل خندانت

چو دست طوق تو سازم ز ضعف نشناسند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه