گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

زهی به ذروة کیوان رسیده ایوانت

شکوه هفت سپهر از چهار ارکانت

فروغ عالم علوی ز عکس دیوارت

غذای اهل بهشت از بهار بستانت

بروز بارتو از تنگنای زحمت خلق

فراخنای جهان نیست مردمیدانت

به چشم عقل دوا برو بیکدیگر پیوست

چو جفت طاق فلک گشت خمّ ایوانت

به طلوع و رغبت خود باز می کند خورشید

هزار نیزۀ زریّن بچوب دربانت

ز لطف خواجه اگر نیم رخصتی یابد

به باغبانی اید ز خلد رضوانت

وزیر مشرق و مغرب پناه اهل هنر

محمّد، ای که کرم آیتیست در شانت

در تو قبلۀ آمال گشت از همه روی

ز بس که گرد جهان گشت صیت احسانت

چو همّتت ز فلک بر گذشت در گاهت

چو بخششت به همه کس رسید فرمانت

ترا بصفّۀ ایوان چه افتخار بود

که ساختست خرد جای در دل و جانت

دهان حرص به دندان آرزو نشکست

بکام خویش لبی نان مگر که بر خوانت

از آستین تو دریا و ابر سربر زد

اگر چه مطلع خورشید شد گریبانت

بزرگوارا بیتی سه چار هم بشنو

ز حالم، ارچه نباشد فراغت آنت

بده نوالۀ رسمی ز خوان تربیتم

که کم رسد چو من از اهل فضل مهمانت

به رشح قطره زدریا چرا شوم خرسند؟

جهان غرق شده در نعمت فراوانت

نظر چرا نکند سوی حال من کرمت

چو هست بهر عمارت نظر بویرانت؟

ز چون تو خواجه بود استماحت چو منی

که زرّ و خاک نماید به چشم یکسانت

چنان که راعی فضل و مراعی کرمی

خدای باد بهر دو جهان نگهبانت