گنجور

 
سعدی

ای که رحمت می‌نیاید بر منت

آفرین بر جان و رحمت بر تنت

قامتت گویم که دلبند است و خوب

یا سخن یا آمدن یا رفتنت

شرمش از روی تو باید آفتاب

کاندرآید بامداد از روزنت

حسن اندامت نمی‌گویم به شرح

خود حکایت می‌کند پیراهنت

ای که سر تا پایت از گل خرمن است

رحمتی کن بر گدای خرمنت

ماه‌رویا! مهربانی پیشه کن

سیرتی چون صورت مستحسنت

ای جمال کعبه رویی باز کن

تا طوافی می‌کنم پیرامُنت

دست گیر این پنج روزم در حیات

تا نگیرم در قیامت دامنت

عزم دارم کز دلت بیرون کنم

و اندرون جان بسازم مسکنت

درد دل با سنگ‌دل گفتن چه سود

باد سردی می‌دمم در آهنت

گفتم «از جورت بریزم خون خویش»

گفت «خون خویشتن در گردنت»

گفتم «آتش درزنم آفاق را»

گفت سعدی درنگیرد با منت