گنجور

 
مولانا

گشت اُستا سست از وهم و ز بیم

بر جهید و می‌کشانید او گلیم

خشمگین با زن که مهر اوست سست

من بدین حالم نپرسید و نجست

خود مرا آگه نکرد از رنگ من

قصد دارد تا رهد از ننگ من

او به حسن و جلوهٔ خود مست گشت

بی‌خبر کز بام افتادم چو طشت

آمد و در را به‌تندی وا گشاد

کودکان اندر پی آن اوستاد

گفت زن خیرست چون زود آمدی

که مبادا ذات نیکت را بدی

گفت کوری رنگ و حال من ببین

از غمم بیگانگان اندر حنین

تو درون خانه از بغض و نفاق

می‌نبینی حال من در احتراق

گفت زن ای خواجه عیبی نیستت

وهم و ظن لاش بی معنیستت

گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج

می‌نبینی این تغیر و ارتجاج

گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم

ما درین رنجیم و در اندوه و گرم

گفت ای خواجه بیارم آینه

تا بدانی که ندارم من گنه

گفت رو مه تو رهی مه آینت

دایما در بغض و کینی و عنت

جامهٔ خواب مرا زو گستران

تا بخسپم که سر من شد گران

زن توقف کرد مردش بانگ زد

کای عدو زوتر تو را این می‌سزد