گنجور

 
رفیق اصفهانی

در نیکوئی آفت جهان شد

نیکوتر از این نمی توان شد

آن عارض چون هلال شد بدر

آن قدر چو نارون روان شد

هم فتنهٔ خاص گشت و هم عام

هم آفت پیر و هم جوان شد

سرحلقه ی مهوشان شیراز

سر خیل بتان اصفهان شد

چشمش بکرشمه قصد دل کرد

ابروش به عشوه خصم جان شد

در حسن و کمال شد فسانه

در غنج و دلال داستان شد

گفتم که شود بلای جان ها

بالا چو کشید آن چنان شد

شد فته زمان زمان به خوبی

تا فتنه ی آخرالزمان شد

عشقی که رفیق پیش از این داشت

صد مرتبه بیشتر از آن شد