در نیکوئی آفت جهان شد
نیکوتر از این نمی توان شد
آن عارض چون هلال شد بدر
آن قدر چو نارون روان شد
هم فتنهٔ خاص گشت و هم عام
هم آفت پیر و هم جوان شد
سرحلقه ی مهوشان شیراز
سر خیل بتان اصفهان شد
چشمش بکرشمه قصد دل کرد
ابروش به عشوه خصم جان شد
در حسن و کمال شد فسانه
در غنج و دلال داستان شد
گفتم که شود بلای جان ها
بالا چو کشید آن چنان شد
شد فته زمان زمان به خوبی
تا فتنه ی آخرالزمان شد
عشقی که رفیق پیش از این داشت
صد مرتبه بیشتر از آن شد