گنجور

 
نشاط اصفهانی

بر چشمه ی نوش لبش افتاد چو راهم

زلف و زنخش بست و در افکند بچاهم

شمشیر کشیدست بقتل من از ابرو

تا خلق بدانند که عشق است گناهم

عشق آمد و زدار دل و چشم آتش و آبی

بر دامن ناپاکم و بر روی سیاهم

دوست فراقی که تغیر نپذیرد

خوشتر زوصالی که بود گاه بگاهم

سودای خریداری من تا نهد از سر

با خواجه بگویید که من بنده ی شاهم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode