بر چشمه ی نوش لبش افتاد چو راهم
زلف و زنخش بست و در افکند بچاهم
شمشیر کشیدست بقتل من از ابرو
تا خلق بدانند که عشق است گناهم
عشق آمد و زد از دل و چشم ، آتش و آبی،
بر دامن ناپاکم و بر روی سیاهم
ای دوست ، فراقی که تغیّر نپذیرد،
خوشتر زوصالی که بود گاه بگاهم
سودای خریداری من تا نهد از سر
با خواجه بگویید که من بنده ی شاهم