نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

بر چشمه ی نوش لبش افتاد چو راهم

زلف و زنخش بست و در افکند بچاهم

شمشیر کشیدست بقتل من از ابرو

تا خلق بدانند که عشق است گناهم

عشق آمد و زد از دل و چشم ، آتش و آبی،

بر دامن ناپاکم و بر روی سیاهم

ای دوست ، فراقی که تغیّر نپذیرد،

خوشتر زوصالی که بود گاه بگاهم

سودای خریداری من تا نهد از سر

با خواجه بگویید که من بنده ی شاهم