گنجور

 
ناصرخسرو

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را

برون کن ز سر باد و خیره‌سری را

بری دان از افعال چرخ برین را

نشاید ز دانا نکوهش بری را

همی تا کند پیشه، عادت همی کن

جهان مر جفا را، تو مر صابری را

هم امروز از پشت، بارت بیفگن

میفگن به فردا مر این داوری را

چو تو خود کنی اختر خویش را بد

مدار از فلک چشم نیک اختری را

به چهره شدن چون پری کی توانی؟

به افعال ماننده شو مر پری را

بدیدی به نوروز گشته به صحرا

به عیوق ماننده لالهٔ طری را

اگر لاله پر نور شد چون ستاره

چرا زو نپذرفت صورتگری را؟

تو با هوش و رای از نکو محضران چون

همی برنگیری نکو محضری را؟

نگه کن که ماند همی نرگس نو

ز بس سیم و زر تاج اسکندری را

درخت ترنج از بر و برگِ رنگین

حکایت کند کلهٔ قیصری را

سپیدار مانده‌است بی‌هیچ چیزی

ازیرا که بگزید او کم‌بَری را

اگر تو از آموختن‌ سر بتابی

نجوید سر تو همی سروری را

بسوزند چوب درختانِ بی‌بر

سزا خود همین است مر بی‌بری را

درخت تو گر بار دانش بگیرد

به زیر آوری چرخ نیلوفری را

نگر نشمری، ای برادر، گزافه

به دانش دبیری و نه شاعری را

که این پیشه‌هایی‌ست نیکو نهاده

مر الفغدنِ نعمت ایدری را

دگرگونه راهی و علمی است دیگر

مر الفغدن راحت آن سری را

بلی این و آن هر دو نطق است لیکن

نماند همی سحر پیغمبری را

چو کبگ دری، باز مرغ است لیکن

خطر نیست با باز کبگ دری را

پیمبر بدان داد مر علم حق را

که شایسته دیدش مر این مهتری را

به هارون تا داد موسی قُران را

نبوده‌است دستی بران سامری را

تو را خط قید علوم است و، خاطر

چو زنجیر، مر مرکب لشکری را

تو با قید بی‌اسپ پیش سواران

نباشی سزاوار جز چاکری را

ازین گشته‌ای، گر بدانی تو، بنده

شه چگّل و میر مازندری را

اگر شاعری را تو پیشه گرفتی

یکی نیز بگرفت خنیاگری را

تو برپائی آنجا که مطرب نشیند

سزد گر ببرّی زبان جری را

صفت چند گوئی به شمشاد و لاله

رخ چون مه و زلفک عنبری را؟

به علم و به گوهر کنی مدحت آن را

که مایه است مر جهل و بد گوهری را

به نظم اندر آری دروغی طمع را

دروغ است سرمایه مر کافری را

پسنده است با زهد عمار و بوذر

کند مدحِ محمود مر عنصری را؟

من آنم که در پای خوگان نریزم

مر این قیمتی دُر لفظ دری را

تو را ره نمایم که چنبر کرا کن

به سجده مر این قامت عرعری را

کسی را برد سجده دانا که یزدان

گزیده‌ستش از خلق مر رهبری را

کسی را که بسترد آثار عدلش

ز روی زمین صورت جائری را

امام زمانه که هرگز نرانده است

بر شیعتش سامری ساحری را

نه ریبی به جز حکمتش مردمی را

نه عیبی به جز همتش برتری را

چو با عقل در صدر خواهی نشسته

نشانده در انگشتری مشتری را

بشو زی امامی که خط پدرْش است

به تعویذ خیرات مر خیبری را

ببین گرت باید که بینی به ظاهر

ازو صورت و سیرت حیدری را

نیارد نظر کرد زی نور علمش

که در دست چشم خرد ظاهری را

اگر ظاهری مردمی را بجستی

به طاعت، برون کردی از سر خری را

ولیکن بقر نیستی سوی دانا

اگر جویدی حکمت باقری را

مرا همچو خود خر همی چون شمارد؟

چه ماند همی غل مر انگشتری را؟

نبیند که پیشش همی نظم و نثرم

چو دیبا کند کاغذ دفتری را؟

بخوان هر دو دیوان من تا ببینی

یکی گشته با عنصری بحتری را