گنجور

 
ناصرخسرو

ایا گشته غره به مکر زمانه

ز مکرش به دل گشتی آگاه یا نه

یگانهٔ زمانه شدی تو ولیکن

نشد هیچ کس را زمانه یگانه

زمانه بسی پند دادت، ولیکن

تو می در نیابی زبان زمانه

نبینی همی خویشتن را نشسته

غریب و سپنجی به خانهٔ کسانه

بگفتند کاین خانه مر بوفلان را

به میراث ماند از فلان و فلانه

تو را گر همی پند خواهی گرفتن

زبان فلان و فلانه است خانه

چو خانه بماند و برفتند ایشان

نخواهی تو ماندن همی جاودانه

نخواهد همی ماند با باد مرگی

بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه

پدرت و برادرت و فرزند مادر

شده‌ستند ناچیز و گشته فسانه

تو پنجاه سال از پس عمر ایشان

فسانه شنودی و خوردی رسانه

در این ره گذر چند خواهی نشستن؟

چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟

دویدی بسی از پس آرزوها

به روز جوانی چو گاو جوانه

کشان دامن اندر ده و کوی و برزن

زنان دست بر شعرها و زمانه

چه لافی که من یک چمانه بخوردم؟

چه فضل است پس مر تو را بر چمانه؟

به شهر تو گرچه گران است آهن

نشائی تو بی‌بند و بی‌زاو لانه

کنون پارسائی همی کرد خواهی

چو ماندی به سان خری پیر و لانه

چگونه شود پارسا، مرد جاهل؟

همی خیره گربه کنی تو به شانه

چو دانش نداری تو، در پارسائی

به سان لگامی بوی بی‌دهانه

بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد

چو تازی بود اسپ یک تازیانه

به هنگام آموختن فتنه بودی

تو دیوانه‌سر بر ترنگ چغانه

چو خر بی‌خرد زانی اکنون که آنگه

به مزد دبستان خریدی لکانه

کنون لاجرم چون سخن گفت باید

بماند تو را چشم بر آسمانه

بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا

نه بربط رهاند تو را نه ترانه

بیاموز اگر پارسا بود خواهی

مکن دیو را جان خویش آشیانه

به دانش گرای و در این روز پیری

برون افگن از سر خمار شبانه

بباشی، اگر دل به دانش نشانی

به اندک زمانی، به دانش نشانه

به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا

نیایند با تو نه خانه نه مانه

خدای از تو طاعت به دانش پذیرد

مبر پیش او طاعت جاهلانه

گر از سوختن‌رست خواهی همی شو

به آموختن سر بنه بر ستانه

کرانه کن از کار دنیا، که دنیا

یکی ژرف دریاست بس بی‌کرانه

گمان کسی را وفا ناید از وی

حکیمان بسی کرده‌اند این گمانه

چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی

به نیک و بدش غمگن و شادمانه؟

جهان خانهٔ راستان نیست، راهت

بگردان سوی خانهٔ راستانه

تو را خانه دین است و دانش، درون شو

بدان خانه و سخت کن در به فانه

مکن کاهلی بیشتر زین که ناگه

زمانه برون گیردت زین میانه

سخن‌های حجت به عقل است سخته

مگردان ترازوی او را زبانه