گنجور

 
عطار

چو شبلی را زیادت گشت شورش

فرو بستند در قیدی به‌زورش

گروهی پیش او رفتند ناگاه

به نظاره باستادند در راه

به‌ایشان گفت شبلی سخن‌ساز

که چه قومید‌؟ بر گویید هین راز

همه گفتند خیل دوستانیم

که ره جز دوستی تو ندانیم

چو بشنید این سخن شبلی ز یاران

بر ایشان کرد حالی سنگ‌باران

همه یاران او چون سنگ دیدند

ز بیم سنگ از پیشش رمیدند

زبان بگشاد شبلی گفت آنگاه

که ای جمله به‌هم کذّاب و گمراه

چو لاف از دوستی‌تان بود با من

نبودید ای خسیسان پاک‌دامن

که بگریزد ز زخم دوست آخر‌؟

که زخم او نه، رحم اوست آخر

چو زخم دوست دید ابلیس نگریخت

ولی از زخم او صد مرهم آمیخت

به‌جان بپذیر هر زخمی که او زد

که گر او زخم بر جان زد نکو زد

اگر یک ذرّه عشق آمد پدیدار

به‌صد جان زخم را گردی خریدار

تو پنداری که زخمش رایگان است

هزاران ساله طاعت نرخ آن است

هزاران ساله گرچه طاعتش بود

بهای لعنت یک ساعتش بود

قوی شایسته باشی در خدایی

اگر گویند تو ما را نشایی

عزیزا قصّهٔ ابلیس بشنو

زمانی ترک کن‌، تلبیس بشنو

گر این مردی ترا بودی زمانی

ز تو زنده شدی هر دم جهانی

اگرچه رانده و ملعونِ راه‌ست

همیشه در حضور پادشاه‌ست

چه لعنت می‌کنی او را شب و روز

ازو باری مسلمانی درآموز