گنجور

 
میلی

دل و دیده را نباشد،‌ چه نهان چه آشکاره

نه تحمل صبوری، نه تهوّر نظاره

ز تو بس که ناامیدم،‌ به گمان خود نیفتم

اگرم به جانب خود طلبی به صد اشاره

بروید چاره‌جویان، پی کار خود، که دیگر

به رمیده آهوی جان، نرسد کمند چاره

ز کجاست بخت آنم، که به مجمع رقیبان

چو مرا ز دور بیند،‌ کند از میان کناره

نبود شرار آهم دم واپسین، که با جان

به مشایعت برآید،‌ جگر هزار پاره

تب جانگداز میلی، ز عرق نیافت تسکین

چه خلل پذیرد آتش، ز ترددّ شراره