گنجور

 
میلی

نادیده مرا چون کند آن نور دو دیده

گویم پی تسکین دل خود، که ندیده

دست همه بربسته و دستی نگشاده

پای همه پی کرده و تیغی نکشیده

ترسم که نی ناوک او از تپش دل

در هم شکند همچو پر مرغ تپیده

معذور بدارم، که ز بی‌تابی شوق است

سوی تو اگر آمده‌ام ناطلبیده

هرگز سخنم را نشنیدیّ وبه رغمم

نشنیده نکردی که بگویم نشنیده

میلی رود آن عمر گرانمایه شتابان

خود را به سر ره برسان تا نرسیده