دل و دیده را نباشد، چه نهان چه آشکاره
نه تحمل صبوری، نه تهوّر نظاره
ز تو بس که ناامیدم، به گمان خود نیفتم
اگرم به جانب خود طلبی به صد اشاره
بروید چارهجویان، پی کار خود، که دیگر
به رمیده آهوی جان، نرسد کمند چاره
ز کجاست بخت آنم، که به مجمع رقیبان
چو مرا ز دور بیند، کند از میان کناره
نبود شرار آهم دم واپسین، که با جان
به مشایعت برآید، جگر هزار پاره
تب جانگداز میلی، ز عرق نیافت تسکین
چه خلل پذیرد آتش، ز ترددّ شراره