شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

ای هر نفس تافته بر دل ز‌ تو نوری

از سرّ تو جان یافته هر لحظه سروری

در سایه جان ز آتش سودای تو سوزیست

آن نیست که خاص است ظهورت به ظهوری

تا پرتو خورشید تو بر کون بتابید

ذرّات جهان را نبود هیچ ظهوری

در جنّت دیدار و تماشای جمالت

باشد ز قصور ار بُوَدَم میل به حوری

سرمست چنان است که از صحبت جانان

کاو را ز خود اندر دو جهان نیست شعوری

در خلوت پنهان دل از صحبت جانان

بی‌عالم عشقت نتوان یافت حضوری

ای مغربی از ملک سلیمان چه زنی دم

چون نیست تو را حوصله دانش موری