گاهی که سنگ حادثه از آسمان رسد
اول بلا بمرغ بلند آشیان رسد
ای باغبان زبستن در پس نمی رود
غارتگر خزان چو باین گلستان رسد
حرف شب وصال که عمرش دراز باد
کوته تر است از آنکه ز دل بر زبان رسد
آخر همه کدورت گلچین و باغبان
گردد بدل بصلح چو فصل خزان رسد
مرهم بداغ غربت ما کی نهد وطن
گوهر ندیده ایم که دیگر بکان رسد
من جغد این خرابه ام آخر هما نیم
از خوان رزق تا بکیم استخوان رسد
رفتم فرو بخاک زسرکوب دشمنان
نوبت کجا بسرزنش دشمنان رسد
بی بال و پر چو رنگ زرخسار می پریم
روزیکه وقت رفتن ازین آشیان رسد
پیغام عیش دیر بما می رسد کلیم
می در بهار اگر نکشم در خزان رسد