گنجور

 
اهلی شیرازی

گر مرغ دل ز مزتبه بر آسمان رسد

وز آسمان بپایه معراج جان رسد

ور سدره منتهای بلندی نبخشدش

شاید به خاکبوسی آن آستان رسد

مانامه را بطایر همت سپرده ایم

باشد بآستانه عرش آشیان رسد

وان آستان قدر شریعت پناهی است

کانجا خرد بیاری فهم و گمان رسد

خورشید فضل و فخر صواعد که نوراو

زانگونه صاعدست که بر آسمان رسد

یعنی معین دولت و دین محمد آنک

عرش از درش بکعبه امن و امان رسد

ذاتی مگر پدید کند آفریدگار

باقدر و شان او که در آنقدر و شان رسد

گر حکمتش مزاج جهانرا دهد صلاح

پیر هزار ساله به بخت جوان رسد

ذیل کرامتش که بودسایبان خلق

خورشید را حمایت ازین سایبان رسد

برق عنایتش چو درخشد براهل ملک

بس کور ره نشین که بگنج نهان رسد

چشم عدو بخار گلستان قدر او

گاهی رسد که بر سر نوک سنان رسد

خوان خلیل هر طرف افکنده از کرم

در انتظار کز چه طرف میهمان رسد

هر چند آبروی فروشد عدوی او

هرگز نصیب نیست که نانش بنان رسد

از رشح کلک او دل ما تازه میشود

مانند تشنه لب که بآب روان رسد

جان میدهد به مرده دلان چون حیات خضر

هر رشحه یی کز آن قلم درفشان رسد

تا حشر همچونامه رحمت بدست هست

آزاد نامه یی که بدین بندگان رسد

گستاخیی بحضرت او میکنم چه گر

مورش سخنوری بسلیمان چسان رسد

ایچشمه حیات تو خود خضر راه شو

تا شام غم بروشنی جاودان رسد

از آب لطف گر ننشانی غبار قهر

گرد بلا بدامن آخر زمان رسد

گر خود عنان کشیده نرانی سمند خشم

دست فلک بداد کیت در عنان رسد

ای ابر لطف چون مددت میکند فلک

رحمت بخلق کن که ز رحمان همان رسد

از قطره یی که تشنه لبی کم کند ز بحر

پیداست تا ببحر چه شود و زیان رسد

بر خاکیان فشان قدری لای جام لطف

تا ابر رحمتی بلب تشنگان رسد

ما خود ز شوق خویش چگوییم حال خود

باشد که این غزل بتوای نکته دان رسد

از زخم هجر کارد چو بر استخوان رسد

نزدیک شد که کار ز دوری بجان رسد

دور از تو چند کار دل ما بود خراب

ای بیخبر ز درد تو کارم بجان رسد

خواهم که شرح هجر دهم لیکن این بلا

کی میهلد که قصه بشرح و بیان رسد

گردم زنم ز غصه بسوزم نگفته حال

کاین شعله نیست آنکه ز دل بر زبان رسد

درکاغذست رشته جانم بجای خط

حاجت بقصه نیست اگر این نشان رسد

طومار طی کنم که سخن گر شود دراز

از ملک فارس قصه بهندوستان رسد

هم صبر به که گر نبود روزگار صبر

کی میوه مراد ز باغ جهان رسد

خواهم درید جامه جانرا ز خرمی

تشریف وصل گر بمن ناتوان رسد

شک در خلوص خویش ندارم که نقد من

شرمنده نیست گر محک امتحان رسد

مرغ دلم بغیر تو سر ناورد فرو

گر جای دانه گوهرش از کهکشان رسد

زد فکر بکر تکیه چو مریم بنخل خشک

کز شاخ آرزو رطبش در دهان رسد

اهلی ز گفتگو بدعا ختم کن سخن

حال تو کی بشرح ز صد داستان رسد

یارب همیشه باشی و در باغ عمر تو

روزی مباد کافت دور خزان رسد