گنجور

 
کلیم

اجتناب از آهم آن مغرور خود سر می‌کند

پادشاهست احتراز از گرد لشکر می‌کند

بر تن غم‌پرور عاشق نشان بوریا

از برای خط زخمش کار مسطر می‌کند

ترک آسایش اگر لذت ندارد پس چرا

گل به آن نازک‌تنی از خار بستر می‌کند

دل ز سر قسمتم خون شد که در یک بوستان

این به سر گل می‌زند آن خاک بر سر می‌کند

عقل اگر داری به چشم کم مبین دیوانه را

یک تن اقلیم بیابان را مسخر می‌کند

مقصدی نایاب را در پیش دارد زلف او

از کنار عارضش راه کمر سر می‌کند

گر به خورشیدش بسنجم زین تلافی می‌سزد

مدعی را در وفا با من برابر می‌کند

گر ندامت دارم از شیرین‌سخن بودن به جاست

این شکر منقار طوطی را به خون تر می‌کند

دیدهٔ بی‌آب ما دارد کلیم از دل غبار

مفلس آری شِکوه دایم از توانگر می‌کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode