گنجور

 
صائب تبریزی

آیینه کی به چهره شبنم فشان رسد

چون آب ایستاده به آب روان رسد

ابروی شوخ اوست ز مژگان زننده تر

از تیر پیشتر به هدف این کمان رسد

خط تو مومیایی صد دلشکسته شد

حاشا که چشم زخم به این دودمان رسد

زینسان که کرده اند گرانبار خویش را

رهزن مگر به داد دل کاروان رسد

از عالم خسیس خسیسان برند فیض

تا هست سگ کجا به هما استخوان رسد

سختی است قسمت من ناکام از وطن

سنگم به بیضه از بغل آشیان رسد

ما را به عزم ناقص خود این امید نیست

این تیر کج مگر به غلط برنشان رسد

جایی که گل ز باغ دل پاره پاره برد

پیداست تا به ما چه ازین گلستان رسد

نبود ز فیض آب حیات سخن بعید

صائب اگر به زندگی جاودان رسد