گنجور

 
۱

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۴

 

... به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ

سپاهی به کردار مور و ملخ

نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ ...

فردوسی
 
۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۳

 

... بجوشید گفتی همه ریگ و شخ

بیابان سراسر چو مور و ملخ

ابا شاه نوذر صد و چل هزار ...

فردوسی
 
۳

فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۷

 

... همه ریگ تفته است گر خاک و شخ

بر او نگذرد مرغ و مور و ملخ

نبینی به جایی یکی قطره آب ...

فردوسی
 
۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۴۴

 

... نباشد کسی بر هوا پادشا

چو جایی بپوشد زمین را ملخ

برد سبزی کشتمندان به شخ ...

فردوسی
 
۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱ - آغاز داستان

 

... بخواهید با داد و با آفرین

به جایی که باشد زیان ملخ

وگر تف خورشید تابد به شخ ...

... همه دامن کوه تا روی شخ

سپه بود برسان مور و ملخ

منادیگری گرد لشکر بگشت ...

فردوسی
 
۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۵ - رزم خاقان چین با هیتالیان

 

... ز کوه و بیابان وز ریگ و شخ

بجوشید لشکر چو مور و ملخ

چو بگذشت خاقان برود برک ...

فردوسی
 
۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۴

 

... ز زربفت چینی کشیدند نخ

سپاه اندر آمد چو مور و ملخ

نهادند زرین یکی زیرگاه ...

فردوسی
 
۸

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۱۹

 

... بدان اندکی برکشیدند نخ

سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ

همی کرد گودرز هر سو نگاه ...

فردوسی
 
۹

فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۸

 

... بخون و خوی آهار داده شوم

یکی لشکرست این چو مور و ملخ

تو با پیل و با پیلبانان مچخ ...

فردوسی
 
۱۰

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۱۱

 

... کشیدند بر هفت فرسنگ نخ

فزون گشت مردم ز مور و ملخ

چهارم سپه برکشیدند صف ...

فردوسی
 
۱۱

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۱۷

 

... ز ریگ و بیابان وز کوه و شخ

دو لشکر بر این سان چو مور و ملخ

زمین همچو دریا شد از خون کین ...

فردوسی
 
۱۲

عنصری » ابیات پراکندهٔ مثنویها » بحر متقارب » شمارهٔ ۱۶

 

بجوشید لشکر چو مور و ملخ

کشیدند از کوه تا کوه نخ ...

عنصری
 
۱۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۷ - سازش با درمیش بت

 

... و امیر از آنجا حرکت سوی ناحیت رزان کرد مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری بگریخته بودند و اندک مایه مردم در آن کوشکها مانده امیر ایشان را امان داد تا جمله گریختگان بازآمدند و خراج بپذیرفتند و بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند و زین ناحیت تا جروس که در میش بت آنجا نشستی ده فرسنگ بود بدانجا قصدی و تاختنی نکرد که این در میش بت رسولی فرستاده بود و طاعت و بندگی نموده و گفته که چون امیر بهرات بازشود بخدمت پیش آید و خراج بپذیرد امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید و آن ناحیتی و جایی است سخت حصین از جمله غور و مردم آن جنگی تر و بنیروتر و دار ملک غوریان بوده بود بروزگار گذشته و هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت او را طاعت داشتندی پیش تا امیر حرکت کرد بر آن جانب دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری از آن بو الحسن خلف و شیروان تا ترجمانی کنند و پیغامهای قوی داد و بیم و امید چنانکه رسم است و رسولان برفتند و امیر بر اثر ایشان چون رسولان بدان مغروران رسیدند و پیغامها بگزاردند بسیار اشتلم کردند و گفتند

امیر در بزرگ غلط است که پنداشته است که ناحیت و مردم این جا بر آن جمله است که دید و بر آن بگذشت بباید آمد که اینجا شمشیر و حربه و سنگ است رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند و امیر تنگ رسیده بود و آن شب در پایه کوه فرود آمد و لشکر را سلاح دادند و بامداد برنشست کوسها فروکوفتند و بوقها دمیدند و قصد آن کردند که بر کوه روند مردم غوری چون مور و ملخ بسر آن کوه پیدا آمدند سواره و پیاده با سلاح تمام و گذرها و راهها بگرفتند و بانگ و غریو برآوردند و بفلاخن سنگ می انداختند و هنر آن بود که آن کوه پست بود و خاک آمیز و از هر جانبی برشدن راه داشت امیر راهها قسمت کرد بر لشکر و خود برابر برفت که جنگ سخت آنجا بود و ابو الحسن خلف را بر راست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ و آن ملاعین گرم درآمدند و نیک نیرو کردند خاصه در مقابله امیر و بیشتر راه آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر و دانستند که کار تنگ درآمد جمله روی بعلامت امیر نهادند و جنگ سخت شد سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند امیر دریازید و یکی را عمودی بیست منی بر سینه زد که ستانش بخوابانید و دیگر روی برخاستن ندید و غلامان نیرو کردند و آن دو تن دیگر را از اسب بگردانیدند و آن بود که غوریان دررمیدند و هزیمت شدند و آویزان آویزان میرفتند تا دیه که در پای کوه بود و از آن روی و بسیار کشته و گرفتار شدند و هزیمتیان چون بدیه رسیدند آنرا حصار گرفتند و سخت استوار بود و بسیار کوشکها بود بر رسم غور و دست بجنگ بردند و زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند گسیل میکردند بحصار قوی و حصین که داشتند در پس پشت و آن جنگ بداشت تا نماز شام و بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمان نیز شهادت یافت و چون شب تاریک شد آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند و همه شب لشکر منصور بغارت مشغول بودند و غنیمت یافتند بامداد امیر فرمود تا کوس بکوفتند و برنشست و قصد حصارشان کرد- و بر دو فرسنگ بود بسیار مضایق ببایست گذاشت- تا نزدیک نماز پیشین را آنجا رسیدند حصاری یافتند سخت حصین چنانکه گفتند در همه غور محکم تر از آن حصاری نیست و کس یاد ندارد که آن را بقهر بگشاده اند امیر آنجا فرود آمد و لشکر را فرمود تا بر چهار جانب فرود آمدند و همه شب کار می ساختند و منجنیق می نهادند چون روز شد امیر برنشست و پیش کار رفت بنفس عزیز خویش و منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان کردند و سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود و غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره ها که از آن سخت تر نباشد و هر برج که فرود آوردندی آنجا بسیار مردم گرد آمدندی و جنگ ریشاریش کردندی

و چهار روز آن جنگ بداشت و هر روزی کار سخت تر بود روز پنجم از هر دو جانب جنگ سخت تر پیوستند و نیک جد کردند هر دو جانب که از آن هول تر نباشد امیر فرمود غلامان سرای را تا پیشتر رفتند و به تیر غلبه کردند غوریان را و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد و امیر علامت را میفرمود تا پیشتر می بردند و خود خوش خوش بر اثر آن میراند تا غلامان و حشم و اصناف لشکر بدان قوی دل می گشتند و جنگ سخت تر میکردند و غوریان را دل بشکست گریختن گرفتند و وقت نماز پیشین دیوار بزرگ از سنگ منجنیق بیفتاد و گرد و خاک و دود و آتش برآمد و حصار رخنه شد و غوریان آنجا برجوشیدند و لشکر از چهار جانب روی برخنه داد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند که جان را می کوشیدند و آخر هزیمت شدند و حصار بشمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند و بسیاری زینهار خواستند تا دستگیر گردند و زینهار دادند و برده و غنیمت را حد و اندازه نبود امیر فرمود تا منادی کردند مال و سیم و زر و برده لشکر را بخشیدم سلاح آنچه یافته اند پیش باید آورد و بسیار سلاح از هر دست بدر خیمه آوردند و آنچه از آن بکار آمده تر و نادره تر بود خاصه برداشتند و دیگر بر لشکر قسمت کردند و اسیران را یک نیمه به بو الحسن خلف سپرد و یک نیمه به شیروان تا بولایتهای خویش بردند و فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسد آنجا مأوی نسازد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۱۳ - جنگ نشابوریان و طوسیان

 

... گفتند فرمان امیر راست و ما فرمان برداریم و مردم عامه و غوغا را که افزون از بیست هزار بود با سلاح و چوب و سنگ گفت تا از جایهای خویش زینهار که مجنبید و مرا بنعره یاری دهید که اگر از شما فوجی بی بصیرت پیش رود طوسیان دست یابند و دل نشابوریان بشکند اگر تنی چند از عامه ما شکسته شود گفتند چنین کنیم و بر جای ببودند و نعره برآوردند گفتی روز رستخیز است

احمد سواری سیصد را پوشیده در کمین بداشت در دیوار بستها و ایشان را گفت ساخته و هشیار می باشید و گوش بمن دارید که چون طوسیان تنگ در رسند من پذیره خواهم شد و یک زمان دست آویزی بکرد پس پشت داد و بهزیمت برگشت تا مدبران حریص تر درآیند و پندارند که من بهزیمت برفتم و من ایشان را خوش خوش میآورم تا از شما بگذرند چون بگذشتند برگردم و پای افشارم چون جنگ سخت شود و شما بوق و طبل و نعره نیشابوریان بشنوید کمینها برگشایید ونصرت از ایزد عز ذکره باشد که چنان دانم بدین تدبیر راست که کردم ما را ظفر باشد گفتند چنین کنیم و احمد از کمین گاه بازگشت و دور بازآمد تا آن صحرا که گذاره میدان عبد الرزاق است و پیاده و سوار خویش تعبیه کرد میمنه و میسره و قلب و جناحها و ساقیه و سواری پنجاه نیک اسبه بر مقدمه و طلیعه فرستاد و آواز تکبیر و قرآن خوانان برآمد و در شهر هزاهزی عظیم بود طوسیان نزدیک نماز پیشین دررسیدند سخت بسیار مردم چون مور و ملخ و از جمله ایشان سواری سیصد از هر دستی و پیاده یی پنج شش هزار با سلاح بگشت و بشتاب درآمد و دیگر بایستادند احمد آهسته پیش رفت با سواری چهارصد و پیاده یی دو هزار و از آنجا که کمین ساخته بود بگذشت یافت مقدمه خویش را با طلیعه ایشان جنگی قوی پیش گرفته پس هر دو لشکر جنگ پیوستند جنگی صعب و کاری ریشاریش و یک زمان بداشت و چند تن از هر دو جانب کشته شدند و مجروح را اندازه نبود و طوسیان را مدد میآمد

احمد مثال داد پیادگان خویش را- و با ایشان نهاده بود- تا تن بازپس دادند و خوش خوش می بازگشتند و طوسیان چون بر آن جمله دیدند دلیرتر درمیآمدند و احمد جنگ میکرد و بازپس میرفت تا دانست که از کمین گاه بگذشت دوری پس ثباتی کرد قویتر پس سواران آسوده و پیادگان که ایستانیده بود در ساقه بدو پیوستند و جنگ سخت تر شد فرمود تا بیکبار بوقها و طبلها بزدند و مردم عام و غوغا بیک بار خروشی بکردند چنانکه گفتی زمین بدرید و سواران آسوده از کمینها برآمدند و بوق بزدند و بانگ دار و گیر برآمد و طوسیان را از پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و درهم افتادند و متحیر گشتند و هزیمت شدند و خویشتن را بر دیگران زدند که میآمدند و بیش کس مر کس را نایستاد و نشابوریان با دلهای قوی در دم ایشان نشستند و از ایشان چندان بکشتند که آنرا حد و اندازه نبود که از صعبی هزیمت و بیم نشابوریان که از جان خود بترسیدندی در آن رزان و باغها افگندند خویشتن را سلاحها بینداخته و نشابوریان به رز و باغ میشدند و مردان را ریش میگرفتند و بیرون میکشیدند و سرشان می بریدند چنانکه بدیدند که پنج و شش زن در باغهای پایان بیست و اند مرد را از طوسیان پیش کرده بودند و سیلی میزدند و احمد علی نوشتگین با سواران خیاره تر بر اثر آن مخاذیل تا خالنجوی سه فرسنگ شهر برفت و بسیار از ایشان بکشتند و بسیار بگرفتند و از آنجا مظفر و منصور با غنیمت و ستور و سلاح بسیار نماز شام را بشهر بازآمدند و دیگر روز فرمود تا دارها بزدند و بسیار از طوسیان را آنجا کشیدند و سرهای دیگر کشتگان گرد کردند و بپایان دارها بنهادند و گروهی را که مستضعف بودند رها کردند و حشمتی بزرگ افتاد که بیش طوسیان سوی نشابوریان نیارستند نگریست و امیر رضی الله عنه بدین حدیث که احمد کرد از وی خشنود گشت و بدین سبب زشت نامی هزیمت کرمان از وی بیفتاد

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵

هجویری » کشف المحجوب » بابُ فی ذِکرِ أئمَّتِهم مِنَ المتأخّرین، رضوانُ اللّه علیهم اجمعین » بخش ۵ - ۴ ابوعبداللّه محمد بن علی، المعروف بالدّاستانی، رضی اللّه عنه

 

... عالم بود به انواع علوم و سایس و مهذب و از محتشمان درگاه حق بود و وی را کلام مهذب و اشارات لطیف است و شیخ سهلکی که امام آن دیار بود وی را خلفی نیکو بود و من جزوی از انفاس وی از سهلکی شنیدم و آن سخت عالی و خوش است چنان که گوید التوحید عنک موجود و أنت فی التوحید مفقود یعنی توحید از تو درست است اما تو اندر توحید نادرستی که بر مقتضای حق وی قیام نکنی و کمترین درجه اندر توحید نفی تصرف باشد از تو اندر ملک و اثبات تسلیم تو اندر امور خود مر حق را عز وجل

شیخ سهلکی گفت وقتی اندر بسطام ملخ آمد و همه درختان و کشت ها از کثرت آن سیاه گشت مردمان دست به خروش بردند شیخ مرا گفت این چه مشغله است گفتم ملخ آمده است و مردمان بدان رنجه دل می باشند شیخ برخاست و بر بام برآمد و روی به آسمان کرد در حال همه برخاستند و نماز دیگر یکی نمانده بود و کس را برگی زیان نشد والله اعلم

هجویری
 
۱۶

ناصرخسرو » زاد المسافرین » بخش ۴ - قول سیوم- اندر حواس ظاهر

 

نفس مردم مر قول و کتابت را که مر او را علم از آن به حاصل شود به حاست های سمع و بصر اندر یابد بدین سبب سپس از سخن اندر قول و کتابت سخن اندر حواس ظاهر گفتیم پس گوییم که حواس پنج گانه اندر جسد مر نفس را آلت هاست که نفس بدان چیزها را اندر یابد وز حواس حیوان بعضی شریف تر از بعضی است و شرف آن بر یکدیگر به حکم منفعت ها و مضرات هاست که حیوان بدان حواس مر منافع را بجوید وز مضرت ها بپرهیزد پس حاستی که اندر ان مر او را منفعت بیشتر است شریف تر است

و شرف حواس حیوان بی سخن بر یکدیگر نه چو شرف حواس مردم است بر یکدیگر بل کز آن بعضی هست که موافق است و بعضی هست که مخالف است و بیان این قول آن است که گوییم اندر حاست بساونده که آن عام تر است – بدانچه بسودن مر حیوان را اندر همه جسد اوست – مر حیوان را منفعت آن است که از درد و رنج که بدان هلاک شود بدین حاست حذر کند و مر جفت خویش را به سبب لذت مجامعت به قوت این حاست جوید تا نوع خویش را از فنا به زایش نگاه دارد و اندر حاست چشنده مر حیوان را منفعت آن است کاندر غذای خویش بدین حاست رغبت کند و مر حاست بساونده را اندر حیوان بی سخن بر حاست چشنده ی او فضل است از بهر آنکه حاست چشنده حیوانات ضعیف است و مر لذت مژه ها را کمتر یابد و اندر غذای به قوت جاذبه گرسنه شوند و رغبت کنند نه بدان که مر چیز خوش را از ناخوش بدانند – به خاصه مرغان و ماهیان دانه خوار که غذای خویش را ناشکسته فرو خورند – و از درد و رنج به قوت حاست بساونده گریزند و اندر جفت گرفتن و نگاهداشت نوع خویش بدین قوت رغبت کنند پس درست شد که مر حاست بساونده حیوان بی نطق را بر حاست چشنده او شرف است اندر او و اندر حاست شنونده مر حیوان را نفع اندکی است و دلیل بر درستی این سخن آن است که بسیار حیوان است که مر او را این حاست نیست چو ماران و ماهیان و موران و موشان و ملخ و بعضی از مرغان و جز آن و اندر زندگی و زایش ایشان – که آن کمال حیوان است – بدین سبب خللی نیامده است پس پیدا شد که حاست شنونده را اندر حیوان بی نطق شرفی نیست و آن کمتر حاستی است اندر ایشان و اندر حاست بوینده مر حیوان را نفع آن است که بدو بشناسد حیوان بی نطق مر غذاهای سودمند و زیان کار خویش را و به قوت این حاست از آنچه هلاک او اندر آن است از زهر گیاها و آب های شور و سوزنده و جز آن پرهیز کند و آن خورد از نبات که به بوی بشناسد که آن مر او را غذاست ومر این حاست را اندر حیوانات بر بیشتر از حواس ایشان فضل است نبینی که سگ شکاری همی بوی مرغ زنده را اندر جشن ها و کشت ها بیابد و مور اندر زیر زمین به بوی دانه ی گندم که به نزدیک خانه ی او بر روی زمین بیفتد بیابدو بر آید و آن را ببرد و اندر حاست بیننده مر حیوان را منفعت بسیار است از بهر آنکه مر دشمن خویش را از دیگر حیوان بدین حاست بشناسد هم چنانکه مر زیان کار خویش را از نبات به حاست بوینده بشناسد و مر خورش خویش را بدین حاست تواند طلب کردن وز جرها و جوی ها و آب و آتش که اندر آن هلاک شود به حاست بیننده پرهیز کند و فایده حیوانات بی سخن اندر کشیدن منفعت به خویشتن و دور کردن مضرت از خویشتن بدین روی هاست که یاد کردیم و شرف حواس ایشان بر یکدیگر چنین است که گفتیم

و اما مر نفس ناطقه را حاست شنونده شریف تر از همه حواس اوست از بهر آنکه شرف نفس ناطقه بر دیگر نفوس بدان است که علم پذیر است و نفسی که مر او را حاست شنونده نباشد نه به نطق رسد و نه به هیچ علمی از علوم ریاضی تا به علم الهی چه رسد بل که آن کس که گنگ باشد که سخن نتواند گفتن او از درجه مردمی ساقط باشد و نفس ناطقه را حاست بوینده کمتر از همه ی حواس است از بهر آنکه بزرگتر زیانی مر آن کس را که این حاست مر او را نیست آن باشد که مر بوهای خوش را نیابد و آن زیان مر آن کس را برابر آن سود بایستد که مر گندهای ناخوش را نیز نیابد پس پیدا شد بدین شرح که حال حاست شنونده و حاست بوینده اندر شرف خساست سوی نفس ناطقه به خلاف آن است که سوی نفوس حیوانات بی نطق است از بهر آنکه شنونده اندر حیوان خسیس تر حاستی است و بوینده اندر ایشان شریف تر حاستی است- چنانکه شرح آن گفتیم- و حاست شنوایی اندر مردم شریف تر حاستی است و حاست بویایی اندر او خسیس تر حاستی است – به خلاف آنکه در حیوان بی نطق است - و حاست چشنده مر نفس مردم را لطیف و قوی است نبینی که به قوت این حاست مردم همی اندر چیزهایی رغبت کنند که مردم را از آن به جز لذت و رنج گرسنگی همی لذت از مژه ها حاصل شود که مر حیوان بی سخن را آن نیست و اندر دو حاست بساونده وبیننده- که نگاهداشت حیوان مر خویشتن را از درد و رنج گرما و سرما و جستن مر لذت جفت گرفتن را تا بدان نوع او برنخیزد و حذر کردن از دشمن خویش و دور بودن از جوی ها و جرها که اندر آن اوفتد و هلاک شود و طلب غذا بدان است- بی سخن با مردم انباز است آن گاه آنچه نفس ناطقه بدان مخصوص است از منافع که گذر آن بر حواس اوست و دیگر حیوانات از آن بی نصیب اند علم است که شرف مردم بر حیوان بدان است و علم به نفس مردم نادان که او به منزلت ستور است از دانا که او به محل فریشته است از دو راه رسد- چنانکه گفتیم- یکی به راه حاست شنوایی که مر قول را بدان یابد و دیگر به راه حاست بینایی که مرکتاب را بدان خواند- پس از آنکه آموخته باشد- تا به علم از درجه ستوری به درجه فریشتگی رسد ...

ناصرخسرو
 
۱۷

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۰۹ - گذشتن فرامرز از آب و رزم کردن با مهارک

 

... به هم نیزه و تیر و خنجر زدند

به هندو سپه بد چو مور و ملخ

کشیده به هامون چو بر کوه یخ ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۸

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۱۳ - رسیدن فرامرز به یاری شیروی

 

... به رزم اندرون بود با هندوان

سپاه مهارک چو مور و ملخ

کشیده در آن دشت کشمیر نخ ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۱۹

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۴ - توصیف اسب و مدح سلطان مسعود

 

... نکنی قصد او به استیصال

نکند باز رای صید ملخ

نکند شیر عزم زخم شکال ...

مسعود سعد سلمان
 
۲۰

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۴

 

... حدیث ثنای من و حضرتت

چو ران ملخ دان و چون خوان جم

ابوالفرج رونی
 
 
۱
۲
۳
۱۲
sunny dark_mode