همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷

مکن ای دوست ملامت من سودایی را

که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را

صبرم از دوست مفرمای که هرگز با هم

اتفاقی نبود عشق و شکیبایی را

۳

مطلب دانش از آن کس که بر آب دیده

شسته باشد ورق دفتر دانایی را

دیده خون گشت ز دیدار نگارم محروم

بهر خوبان بکشم منت بینایی را

ننگرد مردم چشمم به جمالی دیگر

کاعتباری نبود مردم هر جایی را

۶

گر زبانم نکند یاد تو خاموشی به

عاشقم بهر سخن‌های تو گویایی را

آفریده‌ست تو را بهر بهشت آرایی

چون گل و لاله و نرگس چمن آرایی را

روی‌ها را همه دارند ز زیبایی دوست

دوست دارم سبب روی تو زیبایی را

چون نظر کرد به چشم و سر زلف تو همام

یافت مستی و پریشانی و شیدایی را