مکن ای دوست ملامت من سودایی را
که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را
صبرم از دوست مفرمای که هرگز با هم
اتفاقی نبود عشق و شکیبایی را
مطلب دانش از آن کس که بر آب دیده
شسته باشد ورق دفتر دانایی را
دیده خون گشت ز دیدار نگارم محروم
بهر خوبان بکشم منت بینایی را
ننگرد مردم چشمم به جمالی دیگر
کاعتباری نبود مردم هرجایی را
گر زبانم نکند یاد تو خاموشی به
عاشقم بهر سخنهای تو گویایی را
آفریدهست تو را بهر بهشتآرایی
چون گل و لاله و نرگس چمنآرایی را
رویها را همه دارند ز زیبایی دوست
دوست دارم سبب روی تو زیبایی را
چون نظر کرد به چشم و سر زلف تو همام
یافت مستی و پریشانی و شیدایی را