گنجور

 
کمال خجندی

گر بری چون سر زلف این دل سودایی را

با پای بوس تو کشد این دل شیدایی را

من ازین در نروم زانکه بجانی نرسد

هیچ‌کاری به طلب عاشق هر جایی را

روی ننموده گرفتم که روی از بر ما

به کجا می‌بری این خوبی و زیبایی را

چه ورنها که کهن کرد به دفتر گل سرخ

تا بیاموخت ز رویت چمن‌آرایی را

خار مژگان منگر پای بنه بر سر چشم

که زیانی نرسد از مژه بینایی را

روی زاهد نکند آرزو این چشم نرم

میل خشکی نکند مردم دریایی را

در نگیرد دمت ای ناصح دانا به کمال

تا بر آتش ننهی دفتر دانایی را

 
 
 
سعدی

لاابالی چه کند دفتر دانایی را

طاقت وعظ نباشد سر سودایی را

آب را قول تو با آتش اگر جمع کند

نتواند که کند عشق و شکیبایی را

دیده را فایده آن است که دلبر بیند

[...]

همام تبریزی

مکن ای دوست ملامت من سودایی را

که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را

صبرم از دوست مفرمای که هرگز با هم

اتفاقی نبود عشق و شکیبایی را

مطلب دانش از آن کس که بر آب دیده

[...]

ابن یمین

هر که بیند رخ آندلبر یغمائی را

نکند هیچ ملامت من شیدائی را

جان زیان کرد دلم بر سر بازار غمش

وینزمان سود بود این دل سودائی را

دلبرا زلف تو عیسی دم و زنار و شست

[...]

سیف فرغانی

ای سعادت زپی زینت و زیبایی را

بافته بر قد تو کسوت رعنایی را

عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل

شوق از خانه به در کرد شکیبایی را

گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیمست

[...]

فصیحی هروی

به صبوری بفریبم دل شیدایی را

در جگر بند کنم ناله صحرایی را

دم ز انکار محبت زدم و بد کردم

نه که این باد بریزد گل رسوایی را

باغبان خواست که حیران گل و خار شویم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه