گنجور

 
حکیم نزاری

کاش که من بودمی هم ره باد صبا

تا گذری کردمی وقت سحر بر سبا

نامه ی بلقیس جان سوی سلیمان دل

کس نرساند مگر هدهد باد صبا

گر بگشاید ز هم چین سر زلف دوست

بیش نبوید کسی نافه ی مشک ختا

بی هده جان می کنم خون جگر می خورم

این منم آخر چنین دوست کجا من کجا

مهر تو با جان من در ازل آمیختند

هجر ، مرا و تو را کی کند از هم جدا

آری اگر حاسدان تعبیه ای ساختند

شکر که نومید نیست بنده ز فضل خدا

ور بستاند ز من دنیی و دین باک نیست

بر همه چیز دگر غیر تو دارم رضا

یوسف جانم تویی زنده به بوی تو ام

چند کنم پیرهن در غم هجرت قبا