گنجور

حاشیه‌گذاری‌های جمشید پیمان

جمشید پیمان


جمشید پیمان در ‫۳ ماه قبل، چهارشنبه ۶ دی ۱۴۰۲، ساعت ۱۴:۳۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰۷:

سلام: اهل تسنن برای  خاندان پیامبر و بویژه خلیفه چهارم مسلمانان، احترام بسیار قائلندو محبت خاندان پیامبر  در دلشان  فراوان است. جلال الدین بلخی هم در زمره همین سنیان است! این برخورد در میان اهل سنت ایران هم امری رایج و شیوه ای بدیهی و مرسوم است! این بیت :

که ساقی الستی تو قرار جان مستی تو

در خیبر شکستی تو به بازوی مسلمانی

هم که نشانه ی ارادت جلال الدین به علی بن ابی طالب است، مؤید نظری است که معروض داشتم!

 

 

جمشید پیمان در ‫۳ ماه قبل، یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ساعت ۱۳:۴۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲:

حافظ در رؤیای رنگیِ من «جمشید پیمان» حافظم داد شبی از سر مستی این پند: "نفی حکمت مکن از بهرِ دلِ عامی چند" گفتمش راهِ نجاتی بنمایانم، گفت: "چشمِ اِنعام ندارید ز اَنعامی چند"! از سر مهر نوازیدم و در گوشم خواند: "که مگو حالِ دلِ سوخته با خامی چند" قصدِ رفتن چو نمودم،بنشانیدَم و گفت: " فرصتِ عیش نگه دار و بزن جامی چند" دید سجّاده ام و گفت ز مسجِد بگریز "تا خرابت نکند صحبتِ بدنامی چند" چشم بستم زِ سرِ شرم، به نرمی فرمود: "کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند"
 

جمشید پیمان در ‫۳ سال و ۳ ماه قبل، جمعه ۳۰ آبان ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹:

اگر شراب خوری،جرعه ای فشان بر خاک!
از آن گناه که نفعی رسد به غیر،چه باک! (حافظ)
جمشید پیمان، 19 ـ 11 ـ 2020
آیا می شود مشخص کرد که روی سخن حافظ در این بیت با کیست؟ مخاطبش خاص است یا عام؟ اگر خاص است، چه کسی می تواند باشد؟
به نظر من و با توجه به اشاره های پیدا و پنهان، مخاطب حافظ در این غزل و غزل پس از آن؛
هزار دشمنم ار می کنند قصدِ هلاک
کَرَم تو دوستی ، از دشمنان ندارم باک،
شاه شجاع است. معتقدم حافظ این دو غزل را یک‌جا به صورت پیام برای شاه شجاع فرستاده و کوشیده است کدورت میان او و خودش را با این ابراز اردات و وفاداری بر طرف کند و به هم‌پیاله ی روز های آشتی اش بگوید؛ بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت
( سعدی)
جستن مخاطب حافظ را وا نهیم و برویم در پی معنی بیت:
در اینجا بر مبنای نوع خوانش ، معنی های گوناگونی از شعرمی یابیم:
"اگر شراب خوری" ، به این معنی که اگر قصد نوشیدن شراب داری، یا هر وقت شراب می نوشی،یا اینکه بحث اصلا بر سر خوردن شراب نیست، اشاره اش به کیفیت خورنده ی شراب است: اگر اهل شرابخواری هستی، خبره ای و با آداب و رسوم آن آشنایی!
با توجه به باورم به اینکه مخاطب حافظ شاه شجاع مظفری است، او در این کوتاه سخن، همه ی این صورت ها را یک‌جا در نظر داشته است: زیرا شاه شجاع هم شراب‌خوار قهّاری بوده، هم اغلب شراب می خورده و هم وقتی حافظ به او می رسیده ، هوس شعر و شراب و موسیقی می کرده است: پس به شیوه ی تجاهل العارف به او می گوید :
ای شراب خوار آداب دان، اگر قصد شراب خوردن کرده ای، یکی از آداب آن را به یادت می آورم: جرعه ای از شرابت را هم بر خاک بیفشان!
چرا جرعه برخاک افشاندن در اینجا اهمیت می یابد؟
آیا حافظ به مخاطب شراب خواره ی آداب دانش یاد می دهد که ای عزیز بزرگوار فراموش نکن یک جرعه هم بر خاک بریز زیرا که از روزگاران کهن در سرزمین های گوناگون به عللی آب ، خون قربانی و یا شراب بر جایگاه مقدس و... می پاشیده اند و گونه ای از آیین پرستش بوده است؟
حال اگر مخاطب بگوید : من چرا باید این کار بیهوده را بکنم؟ حافظ چه پاسخی به او می دهد؟ بطور منطقی حافظ در پاسخ به این پرسش مخاطبش، او را سراغ مصراع دوم می فرستد و می گوید:
" از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک"!
من خواننده( شاید هم مخاطب خاص حافظ) می پرسد ؛ کدام گناه؟
به احتمال زیاد حافظ در اینجا به این آیه توجه داشته: " یَسْأَلُونَکَ عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَیْسِرِ قُلْ فِیهِمَا إِثْمٌ کَبِیرٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَإِثْمُهُمَا أَکْبَرُ مِنْ نَفْعِهِمَا"( از تو درباره ی باده و میسر «قمار» می پرسند! بگو در آنها گناهِ بسیار بزرگ و سودهایی برای مردم است، امّا گناه آنها بزر‌گ تر از سود آنها است)! « آیه 218 از سوره بقره ــ قرآن»
امّا آیا حافظ به رغم دستور خدا،ترغیب به ارتکابِ گناهِ شراب‌خواری می کند ، آنهم به طمع سودی که ممکن است در آن باشد؟ آنهم سودی که بهره ی شرابخوار و قمارباز می شود.
اگر بپذیریم چنین قصدی داشته است ، بی درنگ این سوال پیش می آید که پاشیدن جرعه ای شراب بر خاک چه سودی به مخاطب حافظ می رساند؟
برای اینکه معنایی باورپذیر بیابم ناگزیر باید برای خودم روشن کنم منظور حافظ از " خاک " در اینجا چیست؟ و هنگامی که می گوید " از آن گناه که..." به چه گناهی اشاره دارد؟
غرق در این فکر و خیال ها بودم که دو بیت دیگر از دو غزل دیگر حافظ به یادم آمد ؛
یکی این بیت:
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست "خاک"ی که به آبی نخرد طوفان را
و دیگری این بیت:
آنان که "خاک" را به نظر کیمیا کنند
آیا بُوَد که گوشه ی چشمی به " ما" کنند؟
در بیت نخست مقصود حافظ از " خاک"، انسانی است به اسم نوح! و در مصرع دوم از بیت بعدی منظورش از " ما"،خودش است که هم‌ردیف و هم‌ارز " خاک" در مصراع نخست کرده است!
باز می گردم به مصراع مورد نظرمان:
با توجه به تعبیر حافظ از "حاک" در این دو بیت به دو انسان( نوح و خودش)، نتیجه می گیرم که در اینجا هم وقتی به مخاطبش می گوید ؛" اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر "خاک"، اشاره به خودش دارد. حافظ به شیوه و روش رندانه ی خودش به مخاطبش می گوید بساط باده نوشی بگستراند و او را هم که خاک درگاهش است بی نصیب نگذارد!
کسی چه می داند، شاید سال های دراز پس از مرگ حافظ وقتی عبد الرحمان جامی این بیت را می سرود ؛
برخیز ساقیا به کرم جرعه‌ای بریز
بر عاشقان غم‌زده زآن جام غم‌زدا ، از همین بیت حافظ تاثیر گرفته بوده!
امّا هنوز " آن گناه" مشخص نشده است:
به نظر من حافظِ رند و قلندرِ و لا ابالی، بیمی از باده نوشی ندارد و کیفرش را هم به مِهر و کَرَم پروردگارش واگذاشته است.اما در اینجا " آن گناه" ایهام معنایی دارد: شاید به مخاطبش می گوید ؛ تو که گناه باده نوشی به گردنت است دست کم بگذار از آن به من هم سودی برسد! و یا شاید هم حافظ نه باده خواری ،که تبذیر در افشاند ن جرعه ای از باده برخاک را گناه دانسته و به مخاطبش گفته است هرچند شراب به من دادن( جرعه بر خاک افشاندن) نوعی تبذیر و است و گناه، اما چون نفعی از این کار به من می رسانی ، از این ریخت و پاش دست نکش! او همین مفهوم را درچند بیت بعد با زبانی دیگر و تاکید بر ناپسند بودن امساک( در مقابل تبذیر)، یادآور می شود:
چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری
به مذهب همه، کفرِ طریقت است امساک
به هر روی، یک بار دیگر: چون نیست خواجه حافظ، معذور دار ما را !

 

جمشید پیمان در ‫۳ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۹، ساعت ۰۷:۲۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵:

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب (که آبِ) شیرین چو بخندی برود از شکرت (سعدی)
1 ــ سحن شیرین گفتن پیش تو ـــ که شیرین سخن ترینی ـــ خنده دار است (مسخره است)
2 ــ پیش سخن شیرین تو ، "گفتن= دهان به سخن باز کردن " کار خنده داری است( فقط باید سزاپا گوش بود)
3 ـ پیش سخن گفتن شیرین تو باید شاد و متبسم شد
4 ــ جای شادمانی و شعف است که کسی در حضور تو سخن شیرین بگوید
5 ـ اگر شیرین، همسر خسروشاه( که سخنگو یی شیرین سخن است)) پیش تو دهان باز کند، کارش خنده دار است
6 ــ سخن گفتن از شیرین ( یاد از او کردن) پیش تو ـــ صد بار از او سر تری ـــ کار بیهوده و خنده داری است

 

جمشید پیمان در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۰۸:۰۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۶:

درودهای صمیمانه!خواهش می کنم تصحیح کنید:
ـــ دربیت چهارم، مصرع دوم یا:« نه بود و نه نابوده» یا :« نه بوده نه نابوده«
ـــ در بیت نهم،مصرع نخست:« فار از سر هر مویی صد گونه سخن گفته»!
ـــ دربیت سیزدهم، مصرع دوم : « وز ناخوشی عالم موقوف دو نان مانده»
با تشکر

 

جمشید پیمان در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۰۸:۳۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۱ - دو بار دست و پای امیر را بوسیدن و لابه کردن شفیعان و همسایگان زاهد:

با سلام، :
ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش
چون چنینی، خویش را " ارزان " فروش
در این بیت واژه ی " ارزان" به معنای پر بها و ارزنده است ونه آنگونه که امروز معنایی عام و مصطلح یافته است : کم بها و مقابل گران.
مولانا در مشهور ترین غزلش " بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست" در این بیت به این معنی اشاره دارد :
هرچند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کانِ عقیقریال نادر ارزانم آرزوست!
در هر دو بیت ؛ ارزان به معنی پر بها و ارزشمند و به اصطلاح امروزی " گران" است!

 

جمشید پیمان در ‫۴ سال و ۵ ماه قبل، دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۲۲ دربارهٔ رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۲۱ - بوی جوی مولیان آید همی:

آفرین و مدح،سود آید همی
گر به گنج اندر، زیان اید همی
جمشید پیمان، 01 ـ 09 ـ 2019
این آخرین بیت ازغزل کوتاه و مشهور ، و شاید مشهور ترین، رودکی سمرقندی است :
بوی جوی مولیان آید همی/ یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی های او/ زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست/ خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شاد باش و دیر زی/ میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان/ ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان/ سرو سوی بوستان آید همی
آفرین و مدح سود آید همی/ گر به گنج اندر زیان آید همی
بخش نخست: درباره ی بیت پایانی
برای تحستین بار با بیت پایانی برخوردم. علتش شاید این بوده است که از درِتحقیق در آن غزل( به لحاظ فرم غزل است و در میان قصیده های رودکی جای گرفته است) به مجموعه ی اشعار او رجوع نکرده بودم .خواندن و شنیدن این شعر در جاهای مختلف و شنیدن از زبان دبیران و استادان ، همیشه به بیت پیش تر از این می انجامید!
به انگیزه یافتن پاسخی برای دو پرسش؛ " آیا این بیت الحاقی است " و " آیا ضعف ساختاری دارد" که برایم پیش آمده بود ، به منابع گوناگونی که در دسترس بودند نگاه کردم. جز یکی دو جا که تنها به بیان معنی این بیت پرداخته بودند، نکته ای دیگر نیامده بود، ویژه در این باب که این بیت دارای اشکال و ضعف ساختاری است یا الحاقی است.
با تکیه بر دانش و آگاهی محدودم ، چندین نکته درباره این بیت به نظرم رسیده است که به آنها اشاره می کنم:
یک ــ مصرع نخست این بیت ـــ آفرین و مدح ،سود آید همی ـــ هیچ معنائی جز این را به ذهن من متبادر نمی کند که آفرین گفتن و مدح (شاهان و امیران و بزرگان) کردن ، سود آور است! احتمال سود آور بودنش برای شاعر ، بدیهی است . می ماند مفید بودنش برای ممدوح! در مصرع دوم ـــ گر به گنج اندر، زیان آید همی ـــ بطور قطع مشخص می شود که مقصود شاعر، این است که مدح و بزرگ داشتن ممدوح اگر چه ممکن است با پرداخت صله، موجب زیان به گنج و گنجینه ممدوح شود اما برای او سود( شهر ت و ماندگاری نامش به بزرگی، جهان داری و جنگ آوری و دادگری و و و )به بار می آورد
دو ـــ این بیت بی هیچ پیش درآمدی یک راست و بی رودربایستی درخواست صله ی شاعر ا باز می تاباند. و این امر از شاعری چون رودکی بسیار بعید است. او قصیده های زیبا و بالابلندی در مدح امیر سامانی دارد، در هیچ جا به این صراحت و درشتی ، آنهم بی هیچ تمهیدی، درخواست صله نکرده است. همین امر باعث تردید من شده است که آیا این بیت به حقیقت از آن رودکی است؟
سه ــ اگر در مصرع نخست، جای " آید همی " ، " آرد همی " را به کار می گرفت، اشکالی پدید نمی آمد. من هیچ جا ندیده ام و نشنیده ام که " آید یا آید همی" معنی " آرَد یا آرد همی " را برساند!اگر این نظر من درست باشد و ناشی از کم دانشی ام نباشد، پس می توان گفت هم بعید و هم عجیب است چنین خطایی از رودکی!
چهار ـــ در همین مصراع اگر بخواهیم " آید همی " را بپذیریم ، به نظرم ناگزیریم از حرف " ز = از " در آغاز مصرع استفاده کنیم: به این صورت : " ز آفرین و مدح، سود آید همی " . به این ترتیب ایرادهای ساختاری و معنایی زدوده می شود!
بخش دوم: درباره انگیزه و علت سرودن این شعر شعر
نظامی عروضی سمرقندی، پژوهشگر و شاعر قرن ششم قمری، در کتاب چهار مقاله خود در باره ی انگیزه ی رودکی سمرقتدی برای سرودن این شعر ، داستانی نقل می کند که خلاصه و مضمونش چنین است : " یک بار امیر نصر بن احمد سامانی به هرات که بهار و تابستانی خوش اب و هوا دارد، رفته بود. بهار و تابستان را در آنجا گذرانید و چون به او بسیار خوش گذشته بود پاییز و زمستان نیز در آنجا ماند. و بهار و تابستانی دیگر و پائیز و زمستانی دیگر . و این اقامت چهار سال شد .سران سپاه و وزیران ... که هم دلتنگ خویشان خود شده بودند و هم بیمناک اوضاع سیاسی بخارا در غیاب چهار ساله امیر، به رودکی شاعر متوسل شدند تا شعری بسراید که نصربن احمد را به بازگشت به بخارا برانگیزاند! رودکی این شعر را سرود و در مجلس بزم امیر چنگ بر گرفت و در پرده‌ی عشاق شعر را خواند. گفته اند وقتی بیت " میر سرو است و بخارا بوستان / سرو سوی بوستان آید همی" را می خواند امیر سامانی از شدت شور و هیجان بی هیچ تمهیدی بر اسب نشست و رو به بخارا نهاد و تا آنجا هیچ توقفی نکرد!"
در تحقیقاتی که در این مورد شده است، از جمله کتاب های مربوط به تاریخ سامانیان و تاریخ بخارا، اشاره و ذکری از اقامت حتّا چهار ماهه نصر بن احمد در هرات نشده است چه رسد به چهار ساله. محققان و ادیبانی چون زنده یاد نفیسی ، فروزانفر و زرین کوب و کسانی دیگر نیز داستان مندرج در کتاب نظامی عروضی( که برای نخستین بار چنین داستانی را مطرح کرده است)را یا نا درست یا بسیار اغراق آمیز دانسته اند. در داستان مفصل نظامی عروضی هم هیچ اشاره ای به تاریخ این اقامت چهار ساله نشده است. نیز نظامی به مخاطبش توضیح نداده است که امیر سامانی فاصله ی هرات تا بخارا را "بی هیچ توقفی" پیموده است!
البته امیر نصربن احمد برای پایان دادن به شورش و سرکشی های مدعیان امارت و مخالفان سلطنت خودش ... مدتی به نسبت طولانی از بخارا دور بوده است . اما محل این درگیری های دراز مدت نیشابور بوده است نه هرات. به همین دلیل هم بعضی معتقدند که رودکی این قصیده را در نیشابور سروده است و نه در هرات. در این مورد هم بعید می دانم امیر که در سفری جنگی و در سال های 316 و 17 قمری در منطقه نیشابور در گیر نبرد با مخالفان و سرکشان بوده، رودکی پیر و فرتوت ونابینا و نزدیک به هشتاد ساله را همراه خود برده است!
باری، فکر می کنم اصل داستان به این صورت که نظامی عروضی ذکر کرده و در سایر تذکره ها و بعضی تاریخ ها آمده ،ساختگی است ولی انگیزه سرودن شعر شاید برای ترغیب نصر به بازگشت به بخارا ، می تواند درست باشد.اما چه وقت و کجا؟ نمی دانم. در کتاب های تاریخ هم سخن قطعی در این باره ( تا اکنون) یافت نشده است.

 

جمشید پیمان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۱۶:۰۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶:

سلام: در بیت پایانی غزل می خوانیم :
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح: ترک الناسَ من الوجدِ سکاری
به نظر من در مصرع نخست سعدی میگوید هیچ باخرد و معرفت داری مستی ما را ملامت نمی کند و پس از این مقدمه در مصرع دوم به مخاطبش می گوید: به ، " صاح"، یعنی کسی که تازه از حالت مستی خارج شده است بگو که مردم از مستی به وجد و نشاط آمده و سرخوش را رها کند ( آنها را به حال خودشان بگذارد)! فکر می کنم سعدی تفاوت میان هوشیار در مصرع نخست ( یعنی انسان آگاه و با معرفت و با شعور) با کسی که از حالت مستی خارج شده و هوشیاری ظاهری دارد( صاح) و به سرزنش مستی و مستان می پردازد را برجسته کرده است!

 

جمشید پیمان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۰۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۱:

پُر می کنم شبانه ام از چشم های تو
جمشید پیمان،26 ـ 02 ـ 2017
دیوانگی ست عاشقی، اقرار می کنم
دست خودم که نیست گر این کار می کنم
گفتم به دل؛چرا به جنونم کشانده ای؟
گفت از قضای عشق به ناچار می کنم
جان را به سرزمینِ جوانی کشانده ام
خود را میان شعله گرفتار می کنم
پُر می کنم شبانه ام از چشم های تو
شب را به بوی عطر تو سرشار می کنم
آنها که خوانده ام همه از یادِ من برفت*
تمرین عشق پیش تو این بار می کنم
خلقی به طعن و طنز تماشای من کنند
امّا در این میانه من انکار می کنم
شادان نمی شود دلم از هیچ قصّه ای
الّا حدیث دوست،که تکرار می کنم*
*آنها که خوانده ام همه از یاد من برفت
الّا حدیث دوست که تکرار می کنم( سعدی)

 

جمشید پیمان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸، ساعت ۰۸:۱۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲:

"بحری ست بحر عشق" یا "راهی ست راه عشق"؟
جمشید پیمان،28 ـ 08 ـ 2019
من هم در نسخه های مختلف دو وجه این مصرع را دیده ام. هم " راهی ست راهِ عشق که هیچش کناره نیست" هم " بحری ست بحر عشق که هیچش کناره نیست" با توجه به شاهدی از خود حافظ، شاید بشود گفت او در اینجا نیز " راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست" سروده است. اما آن شاهد از غزلی است با مطلع : " چو برشکست صبا زلف عنبر افشانش/ به هر شکسته که پیوست،تازه شد جانش" . در میانه غزل می گوید : " تو خفته ای و نشد عشق را کرانه پدید / تبارک الله از این ره که نیست پایانش " ! حافظ در غزلی دیگر می گوید :" از هر طرف که رفتم جز حیرتم نیفزود / زنهار از این بیابان، واین راهِ بی نهایت"! در معنی کرانه دهخدا می گوید : به معنی کران باشد که کنار است ( به نقل از برهان قاطع)!
البته حافظ در جاهای دیگر عشق و دریا را هم با هم آورده است و شاید بشود با اشاره به آنها گفت در اینجا هم " بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست" بوده است! برای مثال در اولین غزلش : "شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل/کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها" که بلافاصله بعد از بیت اول " ... که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها" آمده است" . یا در جای دیگر می گوید : " عشق دردانه ست و من غواص و دریا میکده / سر فرو بردم در آنجا ،تا کجا سر بر کنم" ! باز هم باید گفت : چون نیست خواجه حافظ ،معذور دار ما را! اصل کار معنای بیت است که در هر دو صورت پیدا است! من " بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست" را می پسندم. پ.ن : در بیت با توجه به قافیه انتخابی حافظ ، " کــــــنــــاره " درست است نه " کرانه": بحریست بحر عشق که هیچش کـــــنــــاره نیست / آنجا جز آنکه جان بسپارند چـــــــــاره نیست"!

 

جمشید پیمان در ‫۴ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ساعت ۲۳:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵:

وقتی حافظ می گوید؛ "پیرِ ما گفت ..."
جمشید پیمان، 12 ـ 08 ـ 2019
این غزل چندین نکته ی درخور توجه و اندیشیدن دارد. امّا آنچه این غزل را از دیگر غزل های حافظ متفاوت کرده ،این بیت است:
پیرما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد
شارحان و مفسران شعر های حافظ و حافظ شناسان برای معنی و توجیه و تفسیر این بیت فراوان گفته و نوشته اند. البته بیشتر کوشیده اند حافظ را از شائبه ی کفر گوئی و تعریض به خدا برهانند. من به اندازه شناخت و درکم از این بیت می کوشم راهی به دهی ببرم. نمی گویم سخن من تازه است و دیگران آنچه را می خواهم بگویم نگفته اند. باری، در آغاز ببینیم این بیت را چگونه می توان خواند:
خوانش نخست این است که حافظ تنها سخن " پیرما" را نقل می کند و خودش نسبت به ماهیت کلام پیر نه نقشی دارد و نه نظری:
پیرما گفت :" خطا بر قلم صنع نرفت، آفرین بر نظر پاکِ خطا پوشش باد "!
در این حالت ،ضمیر " ش" در " خطا پوش اش" به صانع یا پروردگار بر می گردد.
خوانش دوم این این است که حافظ در مصرع اول سخن "پیرما" را نقل می کند و در مصرع دوم نظر خودش را بیان می دارد. در این صورت ضمیر "ش" میتواند هم متعلق به "پیرما" باشد و هم به صانع یا خداوند:
پیر ما گفت :" خطا بر قلم صنع نرفت" ، افرین بر نظر پاکِ خطا پوش اش باد!

باید ببینیم حافظ به چه موضوعی نظر داشته است که به قول بسیاری ، باورش به وجود خطا در قلم صنع را در پرده ی ایهام و سخن چند پهلو و رندانه گفته است! آیا می خواسته بگوید قلم صننع هم در معرض خطا است یا مرتکب خطا شده است، بی آنکه مسؤلیت حکمش را در زمانه ی سلطه متشرعان متحجر و از بیم جانش،نپذیرد؟ و به همین دلیل دست به ترفند نقل قول زده است؟
به نظر من نمی تواند چنین باشد، زیرا حافظ در جاهای دیگر بی هر ملاحظه ای با صراحت و نه در پرده و رندانه، بی ترس از عواقب و عوارض پرخطر سخنش،خدا را خطا کار معرفی می کند . برای نمونه؛ می گوید:
" آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی"!
و یا در بیتی از غزلی دیگر چنین می سراید:
نیست امّید صلاحی ز فسادِ حافظ
این هم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد" .
در این بیت هم حافظ با قاطعیت و صراحت با این حکم خدا معارضه می کند که گفته است؛ هر انسانی بر فطرت اسلام زاده می شود!
مثال های فراوان در این مورد در شعر های حافظ هستند. چرا باید در این بیت مورد مناقشه؛ پیر ما گفت خطا ...، با زبان ایهام و در پرده و رندانه سخن گوید؟ پذیرفتن این امر هم بسیار بعید و دشوار است که حافظ زیر شرائط سیاسی و دینی حاکم زمانه اش که حتا اشعارش را جز خواص و معتمدانش، از دیگران پنهان می کرده است چرا باید یک جا با ترس و در جاهای دیگر بی محابا حرف دلش را حتا در تعریض به خدا بزند؟ این دوگانگی در رفتار قابل توجیه نیست!
موضوع دیگر خود " پیر ما " است! این پیر یا خود حافظ است که سخنش را برای غیر مستقیم گفتن و به آن وجه نقل قول دادن، از زبان او می گوید. یا بطور واقعی کسی بوده که حافظ او را پیر خودش می دانسته است.من به وجه نخست باور داررم. زیرا تاکنون بطور قطعی کسی به عنوان پیر حافظ شناخته نشده است، و در این مورد هر کسی رائی زده است! در هر دو صورت، اگر ادعای کسانی را بپذیریم که حافظ از بیم جانش سخن در پرده و رندانه و بویژه به نقل از " پیرماگ گفته است باید برای این مساله هم پاسخی بیابیم: " پیر ما" در اینجا اسم معرفه است. بنا براین اگر حافظ مورد مواخذه قرار می گرفت باید به اصطلاح امروزی ها این " پیر ما" را لو می داد! و این با منشی که حافظ در شعر هایش از خودش نشان داده است متباین می شود!
عقیده دارم حافظ در رابطه با کفر گوئی ـــ به اعتبار کفریات متعددش ـــ ظاهرن بیمی نداشته است. اما همیشه که کفر نمی گفته است؟ صدها برابر چند بیت کفرآمیزش، بیت های مبین اعتقاد و ایمانش به خدا ـــ با همه ی ویژگی های قرآنی اش ـــ سروده است. فکر می کنم این بیت جنجالی( دیگران جنجالی اش کرده اند!) یکی از همان بیت هائی است که در آن به ستایش خدای خودش پرداخته است. با این فرض،به نظر من در هر مصرع از این بیت به یکی از ویژگی های خاص الله یا صانع کل اشاره دارد: ویژگی نخست بَری بودن خدا از هر خطائی است. زیرا وجود هر خطائی ولو جرئی و کوچک موجب نقض صمدیت خدا می شود ، پس می گوید : " پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت"! اما در مصرع دوم اشاره به ستّار العیوبی خدا دارد که به قول سعدی : " پرده ی عصمت بندگان به خطای منکر ندرد"، بنا براین می گوید : " آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد" . در حقیقت ستایش می کند نظر پاک و خطا پوش خداوند را!
نکته دیگر اینگه بعضی پنداشته اند پیر در حالی که می دانسته خداوند مرتکب خظا می شود، با بزرگواری آن را ندیده می گیرد و عیب پوشی می کند. این برداشت چند اشکال دارد؛ اشکال اول اینکه پیر را در عمل آدمی ریا کار نشان می دهد، زیرا خطای خداوند هم عرض و هم ارز خطای یک انسان نیست که محدوده و تاثیر قابل گذشتی داشته باشد. من اگر به کسی اهانت کنم او می تواند با بزرگواری آن را نادیده بگیرد و کار زشت مرا از دیگران پنهان دارد و مرا ببخشد. اما اگر نسبت به او مرتکب جنایت شوم و مثلن یکی از نزدیکانش را بکشم آیا آن را پوشیده می دارد؟
در این کیهان بی حد و مرز که در نظر خدا پرستان اگر هر چیزی یک میلیاردم میلی متر از جای خودش جدا شود نظم کل هستی برهم می خورد، آیا خطای خدا قابل پوشیدن است ؟ آنهم کسی بپوشاند ـــ حافظ یا پیرش ـــ که چندین جای دیگر با صراحت گفته است؛ نه می شود پنهان کرد و نه می شود نادیده گرفت! اشکال دیگر این است که اگر در مصرع دوم این حافظ است که به نظر پاک خطاپوش پیرش آفرین می گوید، باید پرسید او بر چه مبنائی می دانسته که پیرش از باب خطا پوشی گفته است که خطا بر قلم صنع نرفت، نه بر اساس اعتقاد راسخش به بری بودن خدا از خطا؟
باری اگر حافظ را فقط منتقل کننده قول پیر در این بیت بدانیم می توان از مضمون بیت به این نظر هم رسید که : پیر اعتقاد دارد یکی از دلائل محکم برای بری بودن خدا از خطا، صفت خطا پوشی او است، پس افرین بر نظر پاک و خطا پوش اش باد!
نوشته را اینگونه تمام می کنم که نه قصد دفاع از حافظ را دارم و نه می خواهم اثبات کنم او کفر می گفته یا نمی گفته است.حافظ در شعر هایش هم کفر گفته است و هم خالصانه ابراز بندگی در برابر پروردگارش کرده است. و این بیت برای من نمونه ای از ابراز بندگی توام با ستایش حافظ در برابر خدایش است:
پیر ما گفت :" خظا بر قلم صنع نرفت ، آفرین بر نظر پاکِ خطا پوش اش باد"!
در هر حال، تنها حافظ است که بطور قطعی و صد در صدی می داند چرا و به چه منظوری این بیت را سروده است، و به قول معروف: چون نیست خواجه حافظ، معذور دار مارا !

 

جمشید پیمان در ‫۴ سال و ۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۸، ساعت ۱۴:۰۶ دربارهٔ سعدی » مواعظ » مثنویات » شمارهٔ ۳۶:

یکی از بد ترین موعظه های سعدی است. تبلیغ به پذیرفتن وضع موجود و توجیه اینکه کسی مسؤل وضع و موقعیت خودش نیست. اختیارش دست خدا است . تمثیل هائی هم که آورده است در رابطه با ایده ای که القا می کند مغلطه است. وارد توضیح نمی شوم زیرا موضوع به اندازه کافی واضح است. به این بسنده می کنم که این موعظه حتا با تعلیم و دستور قرآنی در تضاد است. در قرآن به صراحت ذکرشده است :فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ ....وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ!! و نیز :وَأَنْ لَیْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَی !! در شگفتم از سعدی که در داستان درویش دعل و روباه شل به زیبائی تمام بر کوشش و تلاش انسان تاکید کرده است،چگونه در این چند بیت بطور غیر مستقیم و تلویحی او را به قبول وضع موجود اندرز می دهد!

 

جمشید پیمان در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۷، ساعت ۲۳:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰:

با سلام و تشکر فراوان: خواهش می کنم در صور امکان این متن را که کامل است، جای حاشیه ای که پیش تر( دیروز) فرستادم بگذارید :
ایراد های اساسی به افسانه انتخاب محل دفن پیکر حافظ
جمشید پیمان، 12 ـ 01 ـ 2019
شما در گوگل بنویسید " ماجرای خاک سپاری حافظ"! ده ها سایت را پیدا می کنید که همگی آنها این داستان را ذکر کرده اند:
"ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ از دنیا می رود ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻣﯿﺮﯾﺰﻧﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ … ﺑﺎﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽ ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ .ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺮﻣﯿﺨﯿﺰﻧﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮﯼ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ .ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ :ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ – ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ – ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ – ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ – ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ – ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ ……..ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﯾﺮ ﻣﯽ ﺍﻓﮑﻨﻨﺪ . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﯽ ﭘﺬﯾﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ ” ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ ” ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ.
منبع : ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺍﯾﺮان"! در بعضی سایت ها هم نوشته اند: منبع؛ تاریخ ادبیات ایران، تالیف ادوارد بروان!!
امّا توضیحی مختصر درباره این افسانه سازی:
یک ــ این افسانه را ادوارد بروان در کتاب تاریخ ادبیات ایرانش مطرح می کند اما نه به این صورت و با این طول و تفصیل . نه خود اودارد بروان گفته است که این قصّه را از کدام منبع و ماخذ گرفته است و نه تا کنون حافظ پژوهان در این باره سند و مدرک معتبری ارائه کرده اند! ادوارد براون می نویسد : "...هم از زمان حافظ حکایتی منقول است که در لطائف غیبیه ذکر نشده است و آن این است که چون شاعر وفات یافت، بعضی از تخطئه کنندگان وی مانع از آن شدند که او را در قبرستان دفن کنند. چون در این باب بر آن شدند که از دیوان او فالی برگرفته و هرچه از آن فال حاصل شد، حاکم قضیه باشد؛ دیوان را به تفأل گشودند این بیت مناسب برآمد:
قدم دریغ مداراز جنازه حافظ
که گرچه غرق گناه است، می‌رود به بهشت"( تاریخ ادبیات ایران ص 417 و 418)
می بینید که قصه دروغین رایج نیز با آنچه ادوارد براون گفته است تفاوت های فراوان دارد، حتا شعری که براون به عنوان شاهد آورده است از غزلی دیگر است و ربطی به غزل با مطلع: عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت" ندارد!
دو ـــ جامع حافظ ـــ که اسمی از او نیست اما به محمد گل اندام شهرت دارد ـــ در مقدمه ای که بر دیوان حافظ نوشته است با صراحت اشاره می کند که در زمان زندگی حافظ شعر های او مدون نشده بودند و او چند سال پس از مرگ حافظ به جمع آوری آنها پرداخته است!
سه ـــ وقتی که شعر های حافظ در زمان خودش از طرف او یا بوسیله کس دیگری بصورت مجموعه و یک کتاب تدوین نشده بود، در میان آن غوغای ادوارد بروان ساخته و دیگران بر آن شاخ و برگ افزوده، کتاب حافظ از کجا پیدا شد؟
چهار ــ بر فرض محال که چنین غوغائی بر سر محل تدفین حافظ در گرفته بود. آیا این منطقی و باور پذیر است که مخالفان حافظ که او را تکفیر کرده و به هیچ روی او را قبول نداشته اند برای تعیین محل تدفینش به شعر های او متوسل شوند؟ و از خودش که به زعم آنها کافر و نامسلمان است بپرسند که آیا در گورستان مسلمان ها خاکش کنند یا جای دیگر؟
پنج ـ اگر حافظ از طرف مفتی شهر تکفیر شده و اجاز دفنش در گورستان مسلمان ها را نمی داده است، چه کسی را یارای آن بوده است که روی فتوای مفتی حرفی مخالف بزند، بویژه که عوام الناس هم جمع شده بودند تا نگذارند جنازه را به مصلای شیراز ببرند!
شش ـــ اگر مفتی شیراز و سایر ملایان حافط را تکفیر کرده بودند، چطور ممکن بود بر اساس نظر خود حافظ ، فتوایشان را بشکنند؟
هفت ـــ هیچ سند و مدرک معتبری مبنی بر تکفیر حافظ چه در زمان حیاتش و چه بعد از وفاتش وجود ندارد. در مقابل اسناد فراوان وجود دارد که نشان می دهد حافظ در درازای زندگی شاعریش یعنی از حدود بیست سالگی تا هنگام مرگ ، اغلب اوقات مورد تعظیم و تکریم بزرگان دین و شاهان انجو و مظفری و مردم شیراز بوده است! او البته برای موقع و مقام شاعریش و اعتبارش نزد شاهان و وزیران وقت، و نیز مخالفت آشکارش با زاهدان ریائی و دین فروشان و صوفیان دکان دار، مورد حقد و حسد قرار گرفته بود، حتا علیه او سعایت و توطئه هم کرده بودند، اما کسی او را به بی دینی و بد دینی متهم نکرده بود !
باری، این افسانه ها نه تنها به مقام و ارزش حافظ نمی افزاید، که باعث گسترش خرافه می گردد.

 

جمشید پیمان در ‫۵ سال و ۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۷، ساعت ۱۱:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰:

ایراد های اساسی به افسانه انتخاب محل دفن پیکر حافظ
جمشید پیمان،
یک ــ این افسانه را ادوارد بروان در کتاب تاریخ ادبیات ایرانش مطرح می کند اما نه به این صورت و با این طول و تفصیل . نه خود اودارد بروان گفته است که این قصّه را از کدام منبع و ماخذ گرفته است و نه تا کنون حافظ پژوهان در این باره سند و مدرک معتبری ارائه کرده اند! ادوارد براون می نویسد : "...هم از زمان حافظ حکایتی منقول است که در لطائف غیبیه ذکر نشده است و آن این است که چون شاعر وفات یافت، بعضی از تخطئه کنندگان وی مانع از آن شدند که او را در قبرستان دفن کنند. چون در این باب بر آن شدند که از دیوان او فالی برگرفته و هرچه از آن فال حاصل شد، حاکم قضیه باشد؛ دیوان را به تفأل گشودند این بیت مناسب برآمد:
قدم دریغ مداراز جنازه حافظ
که گرچه غرق گناه است، می‌رود به بهشت"
می بینید که قصه دروغین رایج نیز با آنچه ادوارد براون گفته است تفاوت های فراوان دارد، حتا شعری که براون به عنوان شاهد آورده است از غزلی دیگر است و ربطی به غزل با مطلع: عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت" ندارد!
دو ـــ جامع حافظ ـــ که اسمی از او نیست اما به محمد گل اندام شهرت دارد ـــ در مقدمه ای که بر دیوان حافظ نوشته است با صراحت اشاره می کند که در زمان زندگی حافظ شعر های او مدون نشده بودند و او چند سال پس از مرگ حافظ به جمع آوری آنها پرداخته است!
سه ـــ وقتی که شعر های حافظ در زمان خودش از طرف او یا بوسیله کس دیگری بصورت مجموعه و یک کتاب تدوین نشده بود، در میان آن غوغای ادوارد بروان ساخته و دیگران بر آن شاخ و برگ افزوده، کتاب حافظ از کجا پیدا شد؟
چهار ــ بر فرض محال که چنین غوغائی بر سر محل تدفین حافظ در گرفته بود. آیا این منطقی و باور پذیر است که مخالفان حافظ که او را تکفیر کرده و به هیچ روی او را قبول نداشته اند برای تعیین محل تدفینش به شعر های او متوسل شوند؟ و از خودش که به زعم آنها کافر و نامسلمان است بپرسند که آیا در گورستان مسلمان ها خاکش کنند یا جای دیگر؟
پنج ـ اگر حافظ از طرف مفتی شهر تکفیر شده و اجاز دفنش در گورستان مسلمان ها را نمی داده است، چه کسی را یارای آن بوده است که روی فتوای مفتی حرفی مخالف بزند، بویژه که عوام الناس هم جمع شده بودند تا نگذارند جنازه را به مصلای شیراز ببرند!
شش ـــ اگر مفتی شیراز و سایر ملایان حافط را تکفیر کرده بودند، چطور ممکن بود بر اساس نظر خود حافظ ، فتوایشان را بشکنند؟
هفت ـــ هیچ سند و مدرک معتبری مبنی بر تکفیر حافظ چه در زمان حیاتش و چه بعد از وفاتش وجود ندارد. در مقابل اسناد فراوان وجود دارد که نشان می دهد حافظ در درازای زندگی شاعریش یعنی از حدود بیست سالگی تا هنگام مرگ ، اغلب اوقات مورد تعظیم و تکریم بزرگان دین و شاهان انجو و مظفری و مردم شیراز بوده است! او البته برای موقع و مقام شاعریش و اعتبارش نزد شاهان و وزیران وقت، و نیز مخالفت آشکارش با زاهدان ریائی و دین فروشان و صوفیان دکان دار، مورد حقد و حسد قرار گرفته بود، حتا علیه او سعایت و توطئه هم کرده بودند، اما کسی او را به بی دینی و بد دینی متهم نکرده بود !
باری، این افسانه ها نه تنها به مقام و ارزش حافظ نمی افزاید، که باعث گسترش خرافه می گردد.

 

جمشید پیمان در ‫۵ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ساعت ۰۰:۰۷ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶:

بیت اول خیلی ذهنم را درگیر خودش کرده است! "بفهم و بدان که از روح جدا خواهی رفت"! آیا روح به جائی می رود و تو به جای دیگری می روی؟ آیا هر دو به یک جا می روید ولی جدا از هم؟ آیا مراد از روح، روح تو است یا یک روح کلی؟ در مصرع بعدی: آیا در پرده ی اسرار فنا رفتن یعنی وارد حریم اسرار فنا شدن و از آنها باخبر و آگاه گشتن؟ آیا پرده ی اسرار فنا چیزی است و خود فنا چیزی دیگر؟ و در رابطه با مصرع قبلی اگر روح جائی و تو جائی دیگر می روید، از مصرع دوم معلوم می شود که روح وارد حریم اسرار فنا نمی شود؟ و بالاخره، ایا فنا با این اصل "کل شیئی یرجع باصله ، در تناقض نیست؟ باری، نمی دانم پیگیر این پرسش ها شوم یا بخودم بگویم : می نوش و فضولی از دست بنه! جمشید پیمان

 

جمشید پیمان در ‫۶ سال و ۴ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۰۹:۴۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۲:

نگفتم به خود؛این غریبه شمائی؟
جمشید پیمان،14 ـ 11 ـ 2017
ندارد دلم با خرد آشنائی
به جانم جهالت نماید خدائی
ننوشیدم از چشمه ی نوشِ عبرت
کنم از ستمگر محبّت گدائی
در این ظلمت آبادِ بی پیرِ دیرین
نروید به چشم ام گلِ روشنائی
به خورشید دادم ز حسرت پیامی
که ای آشنای قدیمی کجائی
نکردم عنایت به کبریت و شمعی
کشم انتظارت که شاید برآئی
سپردم عنانم به دستانِ تسلیم
گریزنده گشتم ز چون و چرائی
نگاهی نکردم در آئینه ی دل
نگفتم به خود؛این غریبه شمائی؟
به یادم نیامد که پیری دل آگاه
به من داد دستور مشکل گشائی
تو خود کرده ای اختر خویش را بد*
نباشد فلک را سرِ بی وفائی
*ناصرخسرو قبادیانی:
تو خود چون کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را

 

جمشید پیمان در ‫۶ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۱۱:۴۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷۱:

چند دهی وعده ی فردا به من؟
«جمشید پیمان»
شِکوِه کنم از دلِ تو یا دلم
کرد دلت واله و شیدا دلم
غیر تماشای رخ خوب تو
نیست قرارِ دگری با دلم
بی تو چه گویم که دلم چون بوَد
همچو پریشانیِ دریا، دلم
یاد تو و این دلِ دلتنگِ من
نیست دگر جای تمنّا دلم
باغ دلم بی تو ز گُل شد تهی
خشک تر از پهنه ی صحرا دلم
چند نشینم که تو آئی ز در
چند کند خواهش بی جا دلم
کار جنونم چه تماشائی است
شد ز غمت خانه ی سودا دلم*
چشم من و رویِ تو ؟ این آرزوست
گشته پریشیده ی رؤیا دلم
چند دهی وعده ی فردا به من
گو چه کند با غم فردا دلم
*مطلع غزلی از جلال الدین بلخی


د

 

جمشید پیمان در ‫۶ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۱۷:۲۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۴:

بیار ای لعبتِ ساقی، بگو ای کودک مطرب( بگو ای مطربّ نیکو) // که صوفی در سماع آمد، دوتائی، کرد یک تائی :
یکی از معناهای دوتائی ، نوعی دستار و قبای صوفیان است. یکی از معناهای دیگر دو تائی، نفاق و ریا و دو روئی و دو رنگی است. در این بیات دوتائی را یک تائی کردن، با هر دو معنی وافی به مقصود است. خودم معنی دوم را می پسندم.

 

جمشید پیمان در ‫۶ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۶، ساعت ۱۰:۱۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۵:

تو که رازِ گل شناسی
«جمشید پیمان»
سفرت دراز گشت و دل من شده هوائی
من و رسم با تو بودن، تو و شیوه ی جدائی
من و شَروه های هجران،به خزانِ بی تو ماندن
سرِ آن مگر نداری، که به باغ پر گشائی
شده کار باغ داران، به عزای گل نشستن
تو که رازِ گل شناسی،به چمن چرا نیائی؟
ز بهار مانده نقشی، به خیالِ زخمیِ من
همه باغ شد خزانی، چه خزانِ بی حیائی
نفَس ام گرفته اینجا، ز حضور زشتِ زاغان
وَ ملول گشته جانم، ز چنین عَفِن هوائی
پُرم از امیدِ خامی،که ببینم اَت دوباره
شده ای نهان به کنجی،نکند تو هم خدائی؟!
سفرت دراز گشت و، خبری نیامد از تو
دلِ نازکِ غمینم،شکنی اگر نیائی.

 

جمشید پیمان در ‫۶ سال و ۵ ماه قبل، جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶، ساعت ۲۲:۱۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۹:

همه ی پنجره ها پر شده از شوق تماشا
«جمشید پیمان»
رو به روی منی ای مژده ی فردای رهائی
نه هراسی به دلم مانده نه اندوهِ جدائی
همه ی پنجره ها پر شده از شوق تماشا
دلِ من گشته چراغان که تو در خانه ی مائی
خانه شد آینه خانه که در آن چهره ببینی
تو بزرگی و در آئینه ی کوچک ننمائی*
من نگویم سخنِ عشقِ تو در قصّه ی لیلی
پیش عشق تو نیفتم به چنین خبط و خطائی
هر که در وصف نگارش سخنی تازه بگوید
من چه سان وصف تو گویم که تو در گفته نیائی
در عجب مانده ام از شاعر و خامیِّ خیالش
که نهان از سر و همسایه کند حال و صفائی
گفته بیرون ببَرَد شمع و به حیلت کشد آن را
" تاکه همسایه نداند که تو با او به کجائی" **
من نه ام شاعر و خواهم که همه خلق بدانند
امشب اینجائی و ترسم که تو تا صبح نپائی
امشب اینجا تو و من گم شده در مستیِ عشقت
جز به خمخانه ی چشمت نکشم دیده به جائی
امشب اینجا منم و خواهش دیرینه ی جانم
نشنوم از تو ابائی،سخنِ چون و چرائی!
*پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آئینه ی کوچک ننمائی (سعدی)
**شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه ی مائی (سعدی)

 

۱
۲
sunny dark_mode