گنجور

 
قطران تبریزی

دلا تا تو اندر هوان و هوائی

نه جفت زمینی نه جفت هوائی

بلا از تو بیند همیشه تن من

بلائی تو یا بر بلا مبتلائی

چرا مهر دستان زنی برگزیدی

که با دست و دستان او بر نیائی

نگاری نو آئین و یاری نوا زن

که دارد ترا خیره در بینوائی

ایا مهر تو آشنای تن و جان

چرا نیست با من ترا آشنائی

بمن ختم شد عاشقی بر تو خوبی

چنان چون بشاه جهان پادشائی

سر پادشاهان ابونصر مملان

که او را مسلم بود نیک رائی

ایا شهریاری که جود و سخا را

بدست و دل راد اصل و بنائی

مهی را قوامی شهری را نظامی

مهی را تو زیبی شهی را تو شائی

ولی را برادی سریر سروری

عدو را بمردی عنان عنائی

اگر سعد را کیمیای تو شاید

تو مر دولت سعد را کیمیائی

ترا من دعا چون کنم شهریارا

که تو خود پذیرنده هر دعائی

یکی را ببزم اندرون فال نیکی

یکی را برزم اندرون مر غوائی

همی زر ببخشی و مدحت ستانی

همی گنج کاهی و دانش فزائی

قضا در سنان تو بیند معادی

نداند که تو خود همیدون قضائی

کسی کو برزم اندر آید بر تو

نمی یابد از تو بمردی رهائی

که گر آتش است او تو آب روانی

و گر گرد گردد تو باد صبائی

همی بیوفائی کند بخت با من

ایا دست برد غم بیوفائی

من از هر دیاری همی تازم اینجا

نه از تنگدستی و از خیره رائی

ازیرا نخواهم که بر من کسی را

بود جز ترا کام و فرمانروائی

مرا از شکستن چنان درد ناید

که از ناکسان خواستن مومیائی

مرا در جهان نام پیدا تو کردی

که خواندیم از چاکران سرائی

مرا نام و نان باید از تو رسیدن

که کردم بنام تو مدحت سرائی

الا تا جهان هیچ خالی نباشد

ز خاکی و بادی و ناری و مائی

تو دائم بزی تا ز بهر تو گردد

سرای فنائی سرای بقائی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode