گنجور

 
حافظ

گلبن عیش می‌دمد ساقی گل‌عذار کو؟

باد بهار می‌وزد بادهٔ خوش‌گوار کو؟

هر گل نو ز گل‌رخی یاد همی کند ولی

گوش سخن‌شنو کجا؟ دیدهٔ اعتبار کو؟

مجلس بزم عیش را غالیهٔ مراد نیست

ای دمِ صبحِ خوش‌نفس نافهٔ زلف یار کو؟

حُسن‌فروشیِ گلم نیست تحمل ای صبا

دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو؟

شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد

خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو؟

گفت «مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو؟»

مُردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو؟

حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است

از غم روزگارِ دون، طبعِ سخن‌گزار کو؟