گنجور

 
حافظ

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو

زینتِ تاج و نگین از گوهرِ والای تو

آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد

از کلاهِ خسروی رخسارِ مه‌سیمایِ تو

جلوه‌گاهِ طایرِ اقبال باشد هر کجا

سایه‌ اندازد همایِ چترِ گردون‌سایِ تو

از رسومِ شرع و حکمت با هزاران اختلاف

نکته‌ای هرگز نشد فوت از دلِ دانای تو

آب حیوانش ز منقارِ بلاغت می‌چکد

طوطیِ خوش‌لهجه یعنی کلک شکّرخای تو

گرچه خورشیدِ فلک چشم و چراغ عالم است

روشنایی‌بخشِ چشم اوست خاک پای تو

آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار

جرعه‌ای بود از زلالِ جام جان‌افزای تو

عرضِ حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست

راز کس مخفی نمانَد با فروغِ رایِ تو

خسروا پیرانه‌سر حافظ جوانی می‌کند

بر امیدِ عفوِ جان‌بخشِ گنه‌فرسایِ تو