گنجور

 
حافظ

آن کیست کز رویِ کرم، با ما وفاداری کند

بر جایِ بدکاری چو من، یک دَم نکوکاری کند

اول به بانگِ نای و نی، آرد به دل پیغامِ وی

وانگه به یک پیمانه مِی، با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او، کامِ دلم نَگْشود از او

نومید نتْوان بود از او، باشد که دلداری کند

گفتم گره نَگْشوده‌ام، زان طُرِّه تا من بوده‌ام

گفتا مَنَش فرموده‌ام، تا با تو طَرّاری کند

پشمینه‌پوشِ تندخو، از عشق نشنیده‌است بو

از مَستیَش رمزی بگو، تا تَرکِ هشیاری کند

چون من گدایِ بی‌نشان، مشکل بُوَد یاری چُنان

سلطان کجا عیشِ نهان، با رندِ بازاری کند؟

زان طُرِّهٔ پُرپیچ و خَم، سهل است اگر بینم ستم

از بند و زنجیرش چه غم، هر کس که عیّاری کند؟

شد لشکرِ غم بی عدد، از بخت می‌خواهم مدد

تا فخرِ دین عَبدُالصَّمَد، باشد که غمخواری کند

با چشمِ پُرنیرنگِ او، حافظ مکن آهنگِ او

کان طُرِّهٔ شبرنگِ او، بسیار طَرّاری کند

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۹۱ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۱۹۱ به خوانش مهدی سروری
غزل شمارهٔ ۱۹۱ به خوانش مريم خداوردى
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۱۹۱ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۱۹۱ به خوانش فاطمه نیکو ایجادی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
خواجوی کرمانی

چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند

روز من بد روز را همچون شب تاری کند

از خستگان دل می برد لیکن نمی دارد نگه

سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند

زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کرده ام

[...]

بلند اقبال

با زلفت از بوهمسری چون مشک تاتاری کند

رخساره تاری زاین گنه در نافه اش تاری کند

گفتی به چشم مست خودتا دل ز هشیاران برد

چشم تونگذارد که کس یک لحظه هشیاری کند

من پارسایم ای پسر شوم ترسا ز بس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه