گنجور

 
بلند اقبال

در آئینه بر عارض خود نظر کن

دلت را ز حال دل ما خبر کن

بزن شانه بر چین گیسوی مشکین

چوچین فارس را هم پر ازمشک تر کن

کندتیره دودش رخ مهر و مه را

ز آه دل دردمندان حذر کن

کس ار پای درحلقه عشق بنهد

بگوئید اول بدوترک سرکن

بودمنزل دلبر این دل که داری

مده جا در اوآرزو را به درکن

دلا چند می نالی از دردهجران

بسوز وبساز وشبی را سحر کن

سخن مختصر گویم ار وصل خواهی

مدد از خداجو سخن مختصر کن

به زاهد بگو پندم از عشق کم ده

نصیحت بر او ، با قضا و قدر کن

بلنداست اقبالت ای دل ولیکن

رواز خاک ره خویش را پست تر کن