گنجور

 
بلند اقبال

ساقی ار باده دهی ساغر ما را خم کن

از دل ما غم واندوه جهان راگم کن

شاه آگاه ز می خوردن ما می باشد

هیچ اندیشه نه از شحنه نه از مردم کن

دیدی آخر که به جان تو چه کرد آن سر زلف

بارها گفتمت ای دل حذر از کژدم کن

هر بلائی رسد از دوست رسیده است دلا

نه شکایت دگر از چرخ ونه از انجم کن

پشت گرمی طلب از عشق اگر اهل دلی

نه بکش منت از آتش نه طلب هیزم کن

چند گندم بنمائی ودهی جو به کسان

جو نمائی کن وآنگاه کرم گندم کن

گر که درویش طبیعت چو بلنداقبالی

خرقه پوشی ز نمد نه ز خز وقاقم کن